مختارنامه – عطار نیشابوری
دیرست که جان خویشتن میسوزم
دیرست که جان خویشتن میسوزم وز آتش جان، چو شمع، تن میسوزم ای کاش، شد آمدم نبودی که مدام تا آمدم از بیم شدن میسوزم
دنیای دنی چیست سرای ستمی
دنیای دنی چیست سرای ستمی افتاده هزار کشته در هر قدمی گر نقد شود کرای شادی نکند ور فوت شود جمله نیرزد به غمی
دل گم شد و در ره الاهی اِستاد
دل گم شد و در ره الاهی اِستاد در بادیهٔ نامتناهی اِستاد هان ای دل بیقرار! عمری رفتی تا چند روی تو چون نخواهی اِستاد
دل را همه عمر محرمی دست نداد
دل را همه عمر محرمی دست نداد دلخسته برفت و مرهمی دست نداد من در همه عمر همدمی میجستم عمرم شد و همدمی دمی دست…
دل در پی راز عشق، دلمرده بماند
دل در پی راز عشق، دلمرده بماند وان راز چنانکه هست در پرده بماند هر ساز که ساختم درین واقعه من در کار شکست و…
دل از می عشق مست میپنداری
دل از می عشق مست میپنداری جان شیفتهٔ الست میپنداری تو نیستی و بلای تو در ره عشق آنست که خویش، هست میپنداری
دردا که غرور بود و بسیاری بود
دردا که غرور بود و بسیاری بود یک یک مویم بتی و زنّاری بود پنداشته بودم که مرا کاری بود چه کار و کدام کار…
دردا که به درد ناگهان خواهی شد
دردا که به درد ناگهان خواهی شد دل سوخته در فراق جهان خواهی شد گر خاک جهان بر سر خود خواهی ریخت با باد به…
در مُلکتِ تو نیست دویی، ای همه تو
در مُلکتِ تو نیست دویی، ای همه تو ملک تو یکی است معنوی،ای همه تو در سِرُّ السِّرِ جان ما میدانی کان کُنْه که جان…
در عشق نه پیدا و نه پنهانم من
در عشق نه پیدا و نه پنهانم من محوی عجبم نه جسم نه جانم من فی الجمله نه کافر نه مسلمانم من در هر چه…
در عشق تودل هزار جان تاوان داد
در عشق تودل هزار جان تاوان داد تن در ستم هاویهٔ هجران داد چو دید که ره نیست به وصلت هرگز خون گشت و به…
در عشق تو دل زیر و زبر باید برد
در عشق تو دل زیر و زبر باید برد ره توشهٔ تو خون جگر باید برد گر روی به روی تو همی نتوان کرد سر…
در عالم توحید به کس هیچ مگوی
در عالم توحید به کس هیچ مگوی در سینه نگه دار نفس هیچ مگوی اینجاست کسی کسی که هر کانجا شد هیچ است همه از…
در دست جفای تو زبون است دلم
در دست جفای تو زبون است دلم در پای غم تو سرنگون است دلم هرچند که خون دل حلال است ترا در خونِ دلم مشو…
در بند خیال غیر یک ذرّه مباش
در بند خیال غیر یک ذرّه مباش در بحر ز خویش گم شو و قطره مباش عالم همه آینهست و حق روی درو تو روی…
داری سرِ عشق کار از سردرگیر
داری سرِ عشق کار از سردرگیر گر مست نیی خمار از سر درگیر ور نرم نشد چو موم این رمز تُرا چون شمع هزار بار…
خورشید رخت ملک جهان میبخشد
خورشید رخت ملک جهان میبخشد دُرّ سخنت گنج نهان میبخشد صد جان یابم از غم عشقت هر روز گویی که غم عشق تو جان میبخشد
خلقان همه در آینهای مینگرند
خلقان همه در آینهای مینگرند مشغول خودند و ز آینه بیخبرند کس آینه مینبیند از خلق جهان در آینه از آینه بر میگذرند
چون هیچ کسی ندیدهام در خوردش
چون هیچ کسی ندیدهام در خوردش پیوسته نشستهام دلی پر دردش ناگاه چو برق بگذرد بر درِ من چندان بناستد که ببینم گردش
چون نیست طریقی که به مقصود رسم
چون نیست طریقی که به مقصود رسم آن به که به نابودن خود زود رسم چون هر روزی به زندگی میمیرم گر مرگ در آیدم…
چون من مگسم سایهٔ طوبی چکنم
چون من مگسم سایهٔ طوبی چکنم با عَقْبَهْ نفس، عزم عقبی چکنم گویند درین راه چه خواهی کردن نه دل دارم نه دین نه دنیی…
چون گل به دل افروخته میباید بود
چون گل به دل افروخته میباید بود چون غنچه به لب دوخته میباید بود چون هست وبالِ ما سخن گفتن ما چون شمع زبان سوخته…
چون عفو تو میتوان مسلم کردن
چون عفو تو میتوان مسلم کردن تا کی ز غمِ گناه،ماتم کردن دانی که تمام است ز بحر کرمت یک قطره نثارِ هر دو عالم…
چون روی تو در هلاک خواهد بودن
چون روی تو در هلاک خواهد بودن قسم تو دو گز مغاک خواهد بودن بر روی زمین چند کنی جای و سرای چون جای تو…
چون درد ترا من به دعا میطلبم
چون درد ترا من به دعا میطلبم کافر باشم اگر دوا میطلبم چندان که خوشی است در دو عالم گو باش من از همه فارغم،…
چون جان دلم ز سیر،چون برق شدند
چون جان دلم ز سیر،چون برق شدند مستغرق او، ز پای تا فرق شدند این فرعونان که در درونم بودند از بس که گریستم همه…
چون بحر، ز شوق راز جان، میجوشم
چون بحر، ز شوق راز جان، میجوشم لیکن ز خود و ز دیگران میپوشم ای خواجه! برو، که دُرد صافی رویی من صافی دل اگرچه…
چندان که نگاه میکنم هر سوئی
چندان که نگاه میکنم هر سوئی از سبزه بهشت است و ز کوثر جویی صحرا چو بهشت شد ز دوزخ کم گوی بنشین به بهشت…
چشم من دلخسته به هر انجمنی
چشم من دلخسته به هر انجمنی چون خویشتنی ندید بیخویشتنی چون همنفسی نیافتم در همه عمر در غصّه بسوختم دریغا چو منی!
جانی که به نورِ حق ندارد امّید
جانی که به نورِ حق ندارد امّید در عالم اوهام بماند جاوید چون ذرّهٔ ناچیز بوَد در سایه چون کودکِ یک روزه بوَد در خورشید
جانان آمد قصد دل و جانم کرد
جانان آمد قصد دل و جانم کرد بنمود ره و سلوک آسانم کرد با این همه جان میکنم و میکوشم وین میدانم که هیچ نتوانم…
جانا! تو کجائی که نیازم بینی
جانا! تو کجائی که نیازم بینی وین نالهٔ شبهای درازم بینی از ضعف چنانم که نیایم در چشم گر بازآئی مدان که بازم بینی
جانا چو نه پنهان و نه پیدا باشی
جانا چو نه پنهان و نه پیدا باشی با ما باشی دائم و بی ما باشی تا کی سوزد ز آرزویت جانم جان بشکافم بوکه…
جان سوخته پای بست آمد بی تو
جان سوخته پای بست آمد بی تو وز دست شده به دست آمد بی تو تا خیلِ خیال تو شبیخون آورد بر قلبِ بسی شکست…
جان از طلب روی تو آبی گردد
جان از طلب روی تو آبی گردد بیداری دل پیش توخوابی گردد گر روی تو از حجاب بیرون آید هر ذره، به قطع، آفتابی گردد
تخمی که درو مغز جهان پنهان بود
تخمی که درو مغز جهان پنهان بود گم بود درو دو کون و این درمان بود هر چیز که در دو کون آنجا برسید چون…
تا هیچ پراکنده توانی بودن
تا هیچ پراکنده توانی بودن حقّا که اگر بنده توانی بودن از یک یک چیز میبباید مردن تا بوک بدو زنده توانی بودن
تا کی زنی ای دل خسته جوش
تا کی زنی ای دل خسته جوش در پردهٔ خود نشین و خونی مفروش بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه خون میگریند جمله بنشسته…
تا کی باشم گرد جهان در تک و تاز
تا کی باشم گرد جهان در تک و تاز سیر آمدم از جهان و از آز و نیاز مرگی که مرا رهاند از عمر دراز…
تا دیده بر آن عارضِ گلگون افتاد
تا دیده بر آن عارضِ گلگون افتاد چشمم ز سرشک چشمهٔ خون افتاد هر راز که در پردهٔ دل پنهان بود باخونِ جگر ز دیده…
تا چند کنی عزیمت دریا ساز
تا چند کنی عزیمت دریا ساز مردانه رو و خویش به دریا انداز گر هست روی در بُنِ دوزخ مانی ور نیست روی خویش کجا…
تا چند تنم پردهٔ بیچارگیم
تا چند تنم پردهٔ بیچارگیم تا کی نوشم شربت غمخوارگیم وقت است که دست گیریم تا برهم کز پای درافتادهٔ یکبارگیم
تا پاک نگردد دل این نفس پرست
تا پاک نگردد دل این نفس پرست دستم ندهد بر سر کوی تو نشست تا عشق تو برهم نزند هرچه که هست ندهد سر مویی…
پیوسته دلم شیفتهٔ آن راز است
پیوسته دلم شیفتهٔ آن راز است زان راز شگرف جان من با ناز است گر محو شود جهان نیاید بسته آن در که مرا به…
پروانه به شمع گفت من بیش از تو
پروانه به شمع گفت من بیش از تو خون میگریم به درد بر خویش از تو چون تو سر زندگی نداری اینجا در پای تو…
بیچاره دلم که راحت جان میجست
بیچاره دلم که راحت جان میجست جمعیت ازان زلف پریشان میجست در تاریکی زلف تو فانی گشت کز تاریکی چشمهٔ حیوان میجست
بی چهرهٔ تو در نظری نتوان دید
بی چهرهٔ تو در نظری نتوان دید بی سایهٔ تو در گذری نتوان دید حالی است عجب که با تو یک لحظه بدان نه با…
بلبل همه شب شرحِ وصالت میخواند
بلبل همه شب شرحِ وصالت میخواند مه طلعت خورشیدِ کمالت میخواند گل پیش رخِ تو صد وَرَق بازگشاد وز هر وَرَق آیتِ جمالت میخواند
بس سیل که خاست هر نفس چشمم را
بس سیل که خاست هر نفس چشمم را وز سر ننشست این هوس چشمم را از بسیاری که چشم من آب بریخت آبی بنماند پیش…
برخاست دلم، چوباده در خم بنشست
برخاست دلم، چوباده در خم بنشست وز طلعت گل هزاردستان شد مست دستی بزنیم با تو امروز به نقد زان پیش که از کار فرو…