مثنوی ها و تمثیلات ها – پروین اعتصامی
آرزوي پرواز
آرزوي پرواز کبوتر بچه اي با شوق پرواز بجرأت کرد روزي بال و پر باز پريد از شاخکي بر شاخساري گذشت از بامکي بر جو…
باد بروت
باد بروت عالمي طعنه زد به ناداني که بهر موي من دو صد هنر است چون توئي را به نيم جو نخرند مرد نادان ز…
پيوند نور
پيوند نور بدامان گلستاني شبانگاه چنين ميکرد بلبل راز با ماه که اي اميد بخش دوستداران فروغ محفل شب زنده داران ز پاکيت، آسمان را…
خون دل
خون دل مرغي بباغ رفت و يکي ميوه کند و خورد ناگه ز دست چرخ بپايش رسيد سنگ خونين به لانه آمد و سر زير…
راه دل
راه دل اي که عمريست راه پيمائي بسوي ديده هم ز دل راهي است ليک آنگونه ره که قافله اش ساعتي اشکي و دمي آهي…
شب
شب شباهنگام، کاين فيروزه گلشن ز انوار کواکب، گشت روشن غزال روز، پنهان گشت از بيم پلنگ شب، برون آمد ز ممکن روان شد خار…
فرشته انس
فرشته انس در آن سراي که زن نيست، انس و شفقت نيست در آن وجود که دل مرده، مرده است روان بهيچ مبحث و ديباچه…
کودک آرزومند
کودک آرزومند دي، مرغکي بمادر خود گفت، تا بچند مانيم ما هميشه بتاريک خانه اي من عمر خويش، چون تو نخواهم تباه کرد در سعي…
گل و شبنم
گل و شبنم گلي، خنديد در باغي سحرگاه که کس را نيست چون من عمر کوتاه ندادند ايمني از دستبردم شکفتم روز و وقت شب…
نامه به نوشيروان
نامه به نوشيروان بزرگمهر، به شيروان نوشت که خلق ز شاه، خواهش امنيت و رفاه کنند شهان اگر که به تعمير مملکت کوشند چه حاجت…
آروز ها
آروز ها اي خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن تيرگيها را ازين اقليم بيرون داشتن همچو موسي بودن از نور تجلي تابناک گفتگوها با…
آئين آينه
آئين آينه وقت سحر، به آينه اي گفت شانه اي کاوخ! فلک چه کجرو و گيتي چه تند خوست ما را زمانه رنجکش و تيره…
تهيدست
تهيدست دختري خرد، بمهماني رفت در صف دخترکي چند، خزيد آن يک افکند بر ابروي گره وين يکي جامه بيکسوي کشيد اين يکي، وصله زانوش…
خوان کرم
خوان کرم بر سر راهي، گدائي تيره روز ناله ها ميکرد با صد آه و سوز کاي خدا، بي خانه و بي روزيم ز آتش…
روباه نفس
روباه نفس ز قلعه، ماکياني شد به ديوار بناگه روبهي کردش گرفتار ز چشمش برد، وحشت روشنائي بزد بال و پر، از بي دست و…
شباويز
شباويز چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد شباويز، ناليدن آغاز کرد بساط سپيدي، تباهي گرفت ز مه تا بماهي، سياهي گرفت ره فتنه دزد…
فرياد حسرت
فرياد حسرت فتاد طائري از لانه و ز درد تپيد بزير پر چو نگه کرد، ديد پيکاني است بگفت، آنکه بدرياي خون فکند مرا نديد…
کوه و کاه
کوه و کاه بچشم عجب، سوي کاه کرد کوه نگاه بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه ز هر نسيم بلرزي، ز هر…
گله بيجا
گله بيجا گفت گرگي با سگي، دور از رمه که سگان خويشند با گرگان، همه از چه گشتستيم ما از هم بري خوي کردستيم با…
نا اهل
نا اهل نوگلي، روزي ز شورستان دميد خار، آن گل ديد و رو در هم کشيد کز چه روئيدي به پيش پاي ما تنگ کردي…
آسايش بزرگان
آسايش بزرگان شنيده ايد که آسايش بزرگان چيست: براي خاطر بيچارگان نياسودن بکاخ دهر که آلايش است بنيادش مقيم گشتن و دامان خود نيالودن همي…
بام شکسته
بام شکسته بادي وزيد و لانه خردي خراب کرد بشکست بامکي و فرو ريخت بر سري لرزيد پيکري و تبه گشت فرصتي افتاد مرغکي وز…
تاراج روزگار
تاراج روزگار نهال تازه رسي گفت با درختي خشک که از چه روي، ترا هيچ برگ و باري نيست چرا بدين صفت از آفتاب سوخته…
درخت بي بر
درخت بي بر آن قصه شنيديد که در باغ، يکي روز از جور تير، زار بناليد سپيدار کز من دگر بيخ و بني ماند و…
رنج نخست
رنج نخست خليد خار درشتي بپاي طفلي خرد بهم برآمد و از پويه باز ماند و گريست بگفت مادرش اين رنج اولين قدم است ز…
شرط نيکنامي
شرط نيکنامي نيکنامي نباشد، از ره عجب خنگ آز و هوس همي راندن روز دعوي، چو طبل بانگ زدن وقت کوشش، ز کار واماندن خستگان…
فريب آشتي
فريب آشتي ز حيله، بر در موشي نشست گربه و گفت که چند دشمني از بهر حرص و آز کنيم بيا که رايت صلح و…
کيفر بي هنر
کيفر بي هنر بخويش، هيمه گه سوختن بزاري گفت که اي دريغ، مرا ريشه سوخت زين آذر هميشه سر بفلک داشتيم در بستان کنون چه…
گنج ايمن
گنج ايمن نهاد کودک خردي بسر، ز گل تاجي بخنده گفت، شهان را چنين کلاهي نيست چو سرخ جامه من، هيچ طفل جامه نداشت بسي…
نا آزموده
نا آزموده قاضي بغداد، شد بيمار سخت از عدالتخانه بيرون برد رخت هفته ها در دام تب، چون صيد ماند محضرش، خالي ز عمرو زيد…
آرزوي مادر
آرزوي مادر جهانديده کشاورزي بدشتي بعمري داشتي زرعي و کشتي بوقت غله، خرمن توده کردي دل از تيمار کار آسوده کردي ستمها ميکشيد از باد…
برف و بوستان
برف و بوستان به ماه دي، گلستان گفت با برف که ما را چند حيران ميگذاري بسي باريده اي بر گلشن و راغ چه خواهد…
توشه پژمردگي
توشه پژمردگي لاله اي با نرگس پژمرده گفت بين که ما رخساره چون افروختيم گفت ما نيز آن متاع بي بدل شب خريديم و سحر…
درياي نور
درياي نور بالماس ميزد چکش زرگري بهر لحظه ميجست از آن اخگري بناليد الماس کاي تيره راي ز بيداد تو، چند نالم چو ناي بجز…
روح آزاد
روح آزاد تو چو زري، اي روان تابناک چند باشي بسته زندان خاک بحر مواج ازل را گوهري گوهر تحقيق را سوداگري واگذار اين لاشه…
شکايت پيرزن
شکايت پيرزن روز شکار، پيرزني با قباد گفت کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نيست روزي بيا به کلبه ما از ره شکار…
فلسفه
فلسفه نخودي گفت لوبيائي را کز چه من گردم اين چنين، تو دراز گفت، ما هر دو را ببايد پخت چاره اي نيست، با زمانه…
گذشته بي حاصل
گذشته بي حاصل کاشکي، وقت را شتاب نبود فصل رحلت در اين کتاب نبود کاش، در بحر بيکران جهان نام طوفان و انقلاب نبود مرغکان…
گنج درويش
گنج درويش دزد عياري، بفکر دستبرد گاه ره ميزد، گهي ره ميسپرد در کمين رهنوردان مينشست هم کله ميبرد و هم سر ميشکست روز، ميگرديد…
نکوهش بي خبران
نکوهش بي خبران هماي ديد سوي ماکيان بقلعه و گفت که اين گروه، چه بي همت و تن آسانند زبون مرغ شکاري و صيد روباهند…
اشک يتيم
اشک يتيم روزي گذشت پادشهي از گذرگهي فرياد شوق بر سر هر کوي و بام خاست پرسيد زان ميانه يکي کودک يتيم کاين تابناک چيست…
برگ گريزان
برگ گريزان شنيدستم که وقت برگريزان شد از باد خزان، برگي گريزان ميان شاخه ها خود را نهان داشت رخ از تقدير، پنهان چون توان…
تير و کمان
تير و کمان گفت تيري با کمان، روز نبرد کاين ستمکاري تو کردي، کس نکرد تيرها بودت قرين، اي بوالهوس در فکندي جمله را در…
دزد و قاضي
دزد و قاضي برد دزدي را سوي قاضي عسس خلق بسياري روان از پيش و پس گفت قاضي کاين خطاکاري چه بود دزد گفت از…
روح آزرده
روح آزرده بشکوه گفت جواني فقير با پيري بروزگار، مرا روي شادماني نيست بلاي فقر، تنم خسته کرد و روح بکشت بمرگ قانعم، آن نيز…
شکسته
شکسته با بنفشه، لاله گفت اي بيخبر طرف گلشن را منظم کرده اند از براي جلوه، گلهاي چمن رنگ را با بوي توام کرده اند…
قائد تقدير
قائد تقدير کرد آسيا ز آب، سحرگاه باز خواست کاي خودپسند، با منت اين بدسري چراست از چيره دستي تو، مرا صبر و تاب رفت…
گرگ و سگ
گرگ و سگ پيام داد سگ گله را، شبي گرگي که صبحدم بره بفرست، ميهمان دارم مرا بخشم مياور، که گرگ بدخشم است درون تيره…
گوهر و سنگ
گوهر و سنگ شنيدستم که اندر معدني تنگ سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ چنين پرسيد سنگ از لعل رخشان که از تاب که…
نکوهش بيجا
نکوهش بيجا سير، يک روز طعنه زد به پياز که تو مسکين چقدر بد بوئي گفت، از عيب خويش بي خبري زان ره از خلق،…