فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها اوحدالدین کرمانی
آن را که هوای نفس او معبود است
آن را که هوای نفس او معبود است با خلق تو بودنش همه مقصود است من بندهٔ آن کسم که در چهرهٔ خود آن رنگ…
ای نفس به سوی حق چنین نتوان شد
ای نفس به سوی حق چنین نتوان شد در حضرت او بی دل و دین نتوان شد از خود بینی تو را به خود پروا…
تا خانقه حرص تو ویران نشود
تا خانقه حرص تو ویران نشود دشوار زمانه بر تو آسان نشود تا بر سر آز خویشتن پا ننهی این کافر نفس تو مسلمان نشود…
در تو که بدیدهٔ صفا می نگریم
در تو که بدیدهٔ صفا می نگریم نی از پی شهوت و هوا می نگریم دیدار خوشت آینهٔ لطف خداست ما در تو بدان لطف…
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود زان دیده جهانی دگرت دیده شود گر تو زسر پسند خود برخیزی کارت همه سر به سر پسندیده…
گر با خردی تو چرخ را بنده مشو
گر با خردی تو چرخ را بنده مشو در پای طمع خوار و سرافکنده مشو چون آتش تیز باش و چون آب روان چون خاک…
یک جرعهٔ می زملک کاوس به است
یک جرعهٔ می زملک کاوس به است وز تخت قباد و مردی طوس به است هر صبحدمی که فاسقی آه زند از زاری صوفیان سالوس…
آن کس که سرشته باشد از آب منی
آن کس که سرشته باشد از آب منی او را نرسد که او کند کبر و منی این است حدیث مصطفای مدنی من اکرمَ عالماً…
این جلوه گری به خلق راهی دگر است
این جلوه گری به خلق راهی دگر است بنمودن خویش پایگاهی دگر است مقصود تو از گوشه کلاهی دگر است از ره دوری که راه…
تا گوش دلت به غفلت است آکنده
تا گوش دلت به غفلت است آکنده دل را تو مپندار که گردد زنده شرمت ناید از آنک از خون تو بود سلطان باشد تو…
در درد اگر تو از دوا محرومی
در درد اگر تو از دوا محرومی اندیشه بکن تا تو چرا محرومی آکندهٔ حشو شهوتی ای مسکین زان است که از عشق خدا محرومی…
زین سان که تو را بی خودی و بی خبری است
زین سان که تو را بی خودی و بی خبری است بر حال تو باید به دو صد چشم گریست با خویشتن آی و این…
گر بد بازد حریف گو بد می باز
گر بد بازد حریف گو بد می باز نیکی و بدی به خصم خود گردد باز تو نیکی کن و گر به دریا فکنی دریاش…
وا می شنوم زگفت از هر جا من
وا می شنوم زگفت از هر جا من کز عشق فلانی شده ام شیدا من برخیز و بیا و بی خصومت با من بنشین و…
آن را که حرامزادگی عادت و خوست
آن را که حرامزادگی عادت و خوست عیب دگران به نزد او سخت نکوست معیوب همه عیب کسان می طلبد از کوزه همان برون تراود…
این دل نه همانا که تو با راه آیی
این دل نه همانا که تو با راه آیی در راه بقا چو طالب جاه آیی چون صحبت شاهان بنکردی حاصل جایت پس در بود…
تشویش دل خستهٔ ما از تو در است
تشویش دل خستهٔ ما از تو در است جانم پر از آشوب و بلا از تو در است فی الجمله چه گویمت، تو خود می…
در دل زغم زمانه باری دارم
در دل زغم زمانه باری دارم در دیدهٔ هر مراد خاری دارم نه همنفسی نه غمگساری دارم شوریده دلی و روزگاری دارم اوحدالدین کرمانی
زین سان که تُوی دیده به خاک آکنده
زین سان که تُوی دیده به خاک آکنده دشوار توان کرد تو را بیننده بیدار شود خفته به یک بانگ ولیک مرده نشود به هیچ…
گر بر سر دریا نه سبک تر زخسی
گر بر سر دریا نه سبک تر زخسی دایم زچه در پی هوا و هوسی خود را زهمه بیشترک می بینی هر دم چو رسن…
هرگز دل من واقف اسرار نشد
هرگز دل من واقف اسرار نشد روزی به صفا و صدق بر کار نشد بس پند که بشنید و یکی گوش نکرد بس عبرتها که…
امروز که در جوی حیات آبی هست
امروز که در جوی حیات آبی هست در نیکی کوش تا توانی پیوست کز آتش ظلم خویش بدکاران را خاکی ماند بر سر و بادی…
با برگ مژه سد سکندر سفتن
با برگ مژه سد سکندر سفتن صد آتش نمرود به دیده سفتن به باشد از آنک دوستان خود را در پیش ستودن و زپس بد…
تا هستی خود را نکنی دامن چاک
تا هستی خود را نکنی دامن چاک ثابت نشود تو را قدم بر افلاک تا چند منی و من، زخود شرمت باد تو خود چه…
در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب
در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب آن قدر که ممکن است از وی دریاب ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب عمری یابد گذشته…
شاها چو به محشر اندر آرند تو را
شاها چو به محشر اندر آرند تو را وانگاه زکرده ها شمارند تو را جور و ستمت یکان یکان عرضه دهند گویی که نکرده ام…
گر شیر دلی صید هراسان مطلب
گر شیر دلی صید هراسان مطلب دشوار شود حاصل آسان مطلب گنجی که دفینه در زمین روم است تو از سر غفلت به خراسان مطلب…
یک دم چو نئی تو عاشق صادق عیش
یک دم چو نئی تو عاشق صادق عیش کی دریابی حلاوت صادق عیش تو از سر عجب خویش معشوق خودی معشوقهٔ خویش کی بود عاشق…
آخر زمنت یاد منت هست بپرس
آخر زمنت یاد منت هست بپرس هشیار دلی زین دل سرمست بپرس بیمار غم توَم، تو خود می دانی بیماران را چنانک رسم است بپرس…
آنچش نه از انبیا و از خود واداشت
آنچش نه از انبیا و از خود واداشت مردان به حیل نشاید از خود واداشت نابودن بد توان ولیکن نتوان بدگویان را زگفتن بد واداشت…
با دل گفتم درآی از خواب تمام
با دل گفتم درآی از خواب تمام زان پیش که روزگار برگیرد گام دل گفت که از من مطلب بیداری آخر نشنیده ای که النّاس…
چشم فلک از ظلم تو بگریست مکن
چشم فلک از ظلم تو بگریست مکن آخر به دور روزه عمرت این چیست مکن خالق شودت خصم چو خلق آزاری گر می دانی که…
در هر دلکی از تو نهیبی است مکن
در هر دلکی از تو نهیبی است مکن افراز ملوک را نشیبی است مکن با خلق خدا ستم مکن نیک بدان فردات به هر سبب…
سیلاب محن رونق عمرم همه برد
سیلاب محن رونق عمرم همه برد شیرین همه تلخ گشت و صافی همه درد آن کس که بمرد رست دردا که مرا هر روز هزار…
می میرم ازو و صورت جان در پیش
می میرم ازو و صورت جان در پیش بر آتشم و روضهٔ رضوان در پیش در عالم عشق طرفه حالی که مراست تشنه جگر و…
هر کاو درمی به خون دل جمع آرد
هر کاو درمی به خون دل جمع آرد می نگذاری تا به تو می نسپارد چون می گذری و می گذاری همه را باری بگذار…
از خوی بد تو زان همی رنجد کس
از خوی بد تو زان همی رنجد کس کاندر نظرت هیچ نمی سنجد کس یک پوست فزون نیست تو را در همه تن چون از…
ای از غم دلبری که بیدادم ازوست
ای از غم دلبری که بیدادم ازوست ویرانی این سینهٔ آبادم ازوست در غصّهٔ هجران دل ناشادم ازوست فریاد مرا از آنک فریادم ازوست اوحدالدین…
با شهوت و طبع نور دل نفزاید
با شهوت و طبع نور دل نفزاید تا ظلمت شهوت در دل نگشاید حق می طلبی و شهوتت می باید این هر دو به یک…
جانا سخنان خصم در گوش مکن
جانا سخنان خصم در گوش مکن پند من مستمند بنیوش مکن برخاسته ای به خون شهری زن و مرد بنشین، بشنو، باش تو خاموش مکن…
در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود
در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود زهری که به جان رسید تریاک چه سود ای غرّه به ظاهرت که آراسته ای…
طاووس جمال تو چو پرواز کند
طاووس جمال تو چو پرواز کند سیمرغ امید جلوه آغاز کند خوش باش هر آنچ با من امروز کنی فردا دگری با تو همان باز…
معشوقه عیان بود نمی دانستم
معشوقه عیان بود نمی دانستم با ما به میان بود نمی دانستم گفتم به طلب مگر به جایی برسَمَ خود تفرقه آن بود نمی دانستم…
یک قطره زآب دیدهٔ مظلومی
یک قطره زآب دیدهٔ مظلومی یک آه زسوز سینهٔ محرومی آن قطره شود سیل بسی شهر برد وان آه شود آتش و سوزد رومی اوحدالدین…
از جام هوس بادهٔ مستی تا کی
از جام هوس بادهٔ مستی تا کی ای نیست شونده لاف هستی تا کی وای غرقهٔ بحر غفلت ار ابر نئی تر دامنی و هوا…
اندر ره عشق هر که دارد گذری
اندر ره عشق هر که دارد گذری با خود نکند به هیچ وجهی نظری گر هرچه به شهوت است آن عشق بود پس عاشق صادق…
بس خون جگر که مرد را خورده شود
بس خون جگر که مرد را خورده شود تابیش بدی به دیگران برده شود با آنک بدی کرد برو نیکی کن تا فرق میان تو…
تو لایق نکته های باریک نئی
تو لایق نکته های باریک نئی جز درخور طبع تنگ و تاریک نئی من فاسقم از حضرت او دور نیم مسکین که تو زاهدی و…
در راه طلب زنیست هستی خیزد
در راه طلب زنیست هستی خیزد اثبات درستی از شکستی خیزد از لقمه طمع ببُر که در هر دو جهان آفت همه از لقمه پرستی…
سیرم زحیات محنت آکندهٔ خویش
سیرم زحیات محنت آکندهٔ خویش وین روزی ریزهٔ پراکندهٔ خویش صاحب نظری کجاست تا بنمایم صد گریهٔ زار زیر هر خندهٔ خویش اوحدالدین کرمانی