غزلیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من وگر روزی در آن خدمت…
چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا
چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بکا ز دو چشمت خیال او…
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی برآری کار محتاجان نخسبی تو نور خاطر این شب روانی برای خاطر ایشان نخسبی شبی بر گرد…
چند گهی فاتحه خوانت کنم
چند گهی فاتحه خوانت کنم از پس آن شاه جهانت کنم پیر شدی در غم ما باک نیست پیر بیا تا که جوانت کنم هیچ…
چنان کاین دل از آن دلدار مستست
چنان کاین دل از آن دلدار مستست ز خوف صاف ما آن یار مستست خمارش نشکنم الا به خونم از این شادی دل غمخوار مستست…
چرخ فلک با همه کار و کیا
چرخ فلک با همه کار و کیا گرد خدا گردد چون آسیا گرد چنین کعبه کن ای جان طواف گرد چنین مایده گرد ای گدا…
جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم
جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم راه تو دیدم پس از این همره ایشان نشوم ای که تو شاه چمنی سیرکن صد…
جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش
جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش هر چند به بر گیری او را نبود سیری دانی…
جان ما را هر نفس بستان نو
جان ما را هر نفس بستان نو گوش ما را هر نفس دستان نو ماهیانیم اندر آن دریا که هست روز روزش گوهر و مرجان…
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم فارضوا بما یقضی لکم…
تو نقشی نقش بندان را چه دانی
تو نقشی نقش بندان را چه دانی تو شکلی پیکری جان را چه دانی تو خود مینشنوی بانگ دهل را رموز سر پنهان را چه…
تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال
تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال به یک دمم بفروزی به یک دمم بکشی چو…
تو جان مایی، ماه سمایی
تو جان مایی، ماه سمایی فارغ ز جمله اندیشهایی جویی ز فکرت، داروی علت فکرست اصل علت فزایی فکرت برون کن، حیرت فزون کن نی…
تعالوا کلنا ذا الیوم سکری
تعالوا کلنا ذا الیوم سکری باقداح تخامرنا و تتری سقانا ربنا کاسا دهاقا فشکرا ثم شکرا ثم شکرا تعالوا ان هذا یوم عید تجلی فیه…
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم هر جا خیال شه بود باغ…
تا چند از فراق مرا کار بشکنی
تا چند از فراق مرا کار بشکنی زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی دستم شکست دست فراقت ز کار و بار دانستمی دگر به چه…
پیش شمع نور جان دل هست چون پروانهای
پیش شمع نور جان دل هست چون پروانهای در شعاع شمع جانان دل گرفته خانهای سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنهای نزد جانان هوشیاری نزد خود…
پرکندگی از نفاق خیزد
پرکندگی از نفاق خیزد پیروزی از اتفاق خیزد تو ناز کنی و یار تو ناز چون ناز دو شد طلاق خیزد ور زان که نیاز…
بیچاره کسی که می ندارد
بیچاره کسی که می ندارد غوره به سلف همیفشارد بیچاره زمین که شوره باشد وین ابر کرم بر او نبارد باری دل من صبوح مستست…
بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست
بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست بدانک مست تجلی به ماه راه نماست میان روز شتر بر سر مناره رود هر آنک گوید کو…
بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین
بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین قرار و صبر برفتهست زین دل مسکین ز روی زرد و دل درد و سوز…
بیا ای زیرک و بر گول میخند
بیا ای زیرک و بر گول میخند بیا ای راه دان بر غول میخند چو در سلطان بیعلت رسیدی هلا بر علت و معلول میخند…
بوی کباب داری تو نیز دل کبابی
بوی کباب داری تو نیز دل کبابی در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی زین سر چو زنده باشی تو سرفکنده باشی خود…
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد بت و بت پرست و مؤمن همه…
به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی
به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی عجب عجب به کدامین ره از جهان رفتی بسی زدی پر و بال و قفس دراشکستی هوا گرفتی…
ای جان و قوام جمله جانها
ای جان و قوام جمله جانها پر بخش و روان کن روانها با تو ز زیان چه باک داریم ای سودکن همه زیانها فریاد ز…
به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی
به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی به جای عمر عزیزی چو عمر ما نشتابی چو شب روان هوس را تو…
به جان جمله مستان که مستم
به جان جمله مستان که مستم بگیر ای دلبر عیار دستم به جان جمله جانبازان که جانم به جان رستگارانش که رستم عطاردوار دفترباره بودم…
به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید
به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید حدیث خوبی آن یار دلربا گوید چو باد در سر بید افتد و شود رقصان خدای…
بگو دل را که گرد غم نگردد
بگو دل را که گرد غم نگردد ازیرا غم به خوردن کم نگردد نبات آب و گل جمله غم آمد که سور او بجز ماتم…
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش آتش…
بشستم تخته هستی سر عالم نمیدارم
بشستم تخته هستی سر عالم نمیدارم دریدم پرده بیچون سر آن هم نمیدارم مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پروردهست ملامت کی رسد در…
برو ای دل به سوی دلبر من
برو ای دل به سوی دلبر من بدان خورشید شرق و شمع روشن مرو هر سو به سوی بیسویی رو که هر مسکین بدان سو…
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ کان فتنه مه عذار گلرنگ نی خواب گذاشت خواجه نی صبر نی نام گذاشت خواجه نی ننگ بدرید…
بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی
بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی ز آنک جان است و پی دادن جان میلرزی از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود جهت…
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش…
بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی
بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی شکر ستان هله تا تو شکرستان باشی بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو چو ز…
بباید عشق را ای دوست دردک
بباید عشق را ای دوست دردک دل پردرد و رخساران زردک ای بیدرد دل و بیسوز سینه بود دعوی مشتاقیت سردک جهان عشق بس بیحد…
بازرسیدیم ز میخانه مست
بازرسیدیم ز میخانه مست بازرهیدیم ز بالا و پست جمله مستان خوش و رقصان شدند دست زنید ای صنمان دست دست ماهی و دریا همه…
باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من
باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من باز کمر بست سخت یار به استیز من مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت میشکند دیگ من…
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم یار آمد در میان ما از میان برخاستیم از فنا رو تافتیم و در بقا…
باده بده باد مده وز خودمان یاد مده
باده بده باد مده وز خودمان یاد مده روز نشاط است و طرب برمنشین داد مده آمدهام مست لقا کشته شمشیر فنا گر نه چنینم…
با چرخ گردان تیره هوایی
با چرخ گردان تیره هوایی دارد همیشه قصد جدایی هذا محمد قتلی تغمد انا معود حمد الجفایی هذا حبیبی هذا طبیبی هذا ادیبی هذا دوایی…
آینهای بزدایم از جهت منظر من
آینهای بزدایم از جهت منظر من وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من رفت شب و این دل من پاک نشد از گل…
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه میشود
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه میشود بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه میشود دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی…
ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را
ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را منم ای برق رام تو برای صید و دام…
ای یار شگرف در همه کار
ای یار شگرف در همه کار عیاره و عاشق تو عیار تو روز قیامتی که از تو زیر و زبرست شهر و بازار من زاری…
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی همرنگ یار مایی…
ای مطرب دل برای یاری را
ای مطرب دل برای یاری را در پرده زیر گوی زاری را رو در چمن و به روی گل بنگر همدم شو بلبل بهاری را…
ای گشته دلت چو سنگ خاره
ای گشته دلت چو سنگ خاره با خاره و سنگ چیست چاره با خاره چه چاره شیشهها را جز آنک شوند پاره پاره زان میخندی…