رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
من بیرخ تو باده ندانم خوردن
من بیرخ تو باده ندانم خوردن بیدست تو من مهره ندانم بردن از دور مرا رقص همی فرمائی بیپردهٔ تو رقص ندانم کردن
من ذره بدم ز کوه بیشم کردی
من ذره بدم ز کوه بیشم کردی پس مانده بدم از همه پیشم کردی درمان دل خراب و ریشم کردی سرمستک و دستک زن خویشم…
من کاغذهای مصر و بغداد ای جان
من کاغذهای مصر و بغداد ای جان کردم پر ز آه و فریاد ای جان یکساعت عشق صد جهان بیش ارزد صد جان به فدای…
مه دوش به بالین تو آمد به سرای
مه دوش به بالین تو آمد به سرای گفتم که ز غیرتش بکوبم سر و پای مه کیست که او با تو نشیند یک جای…
میدان و مگو تا نشود رسوائی
میدان و مگو تا نشود رسوائی زیبائی مرد هست در تنهائی گفتا که چه حاجتست اینجا ملکی است کو موی همی شکافد از بینائی
نقاش رخت اگر نه یزدان بودی
نقاش رخت اگر نه یزدان بودی استاد تو در نقش تو حیران بودی داغ مهرت اگر نه در جان بودی در عشق تو جان بدادن…
هان ای دل خسته وقت مرهم آمد
هان ای دل خسته وقت مرهم آمد خوش خوش نفسی بزن که آن دم آمد یاریکه از او کار شود یاران را در صورت آدمی…
هر دل که طواف کرد گرد در عشق
هر دل که طواف کرد گرد در عشق هم کشته شد به آخر از خنجر عشق این نکته نوشتهاند بر دفتر عشق سر اوست ندارد…
هر شب که ببنده همنشین میافتی
هر شب که ببنده همنشین میافتی چون نور مهی که بر زمین میافتی من بندهٔ چشم مست پرخواب توام آن دم که چنان و اینچنین…
هرچند در این هوس بسی باشی تو
هرچند در این هوس بسی باشی تو بیقدر تو همچون مگسی باشی تو زنهار مباش هیچکس تا برهی آخر که تو باشی که کسی باشی…
هل تا برود سرش به دیوار آید
هل تا برود سرش به دیوار آید سر بشکند و جامه به خون آلاید آید بر من سوزن و انگشت گزان کان گفته سخنهای منش…
و هو معکم از او خبر میآید
و هو معکم از او خبر میآید در سینه از این خبر شرر میآید زانی ناخوش که خویش نشناختهای چون بشناسی دگرچه در میآید
یارب تو یکی یار جفا کارش ده
یارب تو یکی یار جفا کارش ده یک دلبر بدخوی جگر خوارش ده تا بشناسد که عاشقان درچه غمند عشقش ده شوقش ده و بسیارش…
یک سو مشکوة امر پیغام نهاد
یک سو مشکوة امر پیغام نهاد یک سوی دگر هزار گون دام نهاد هر نیک و بدی که اول و آخر رفت او کرد ولی…
ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری
ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری ابروی کمان و تیر مژگان داری خورشید جبین و چهرهٔ همچون ماه می گون لبی و چشم چو…
ای عشق که جانها اثر جان تواند
ای عشق که جانها اثر جان تواند ای عشق که نمکها ز نمکدان تواند ای عشق که زرها همه از کان تواند پوشیده توئی و…
ای طالب اگر ترا سر این راهست
ای طالب اگر ترا سر این راهست واندر سر تو هوای این درگاهست مفتاح فتوح اهل حق دانی چیست خوش گفتن لا اله الا الله…
ای ساقی جان که سرده ایامی
ای ساقی جان که سرده ایامی آرام دل خستهٔ بیآرامی مستان تو امروز همه مخمورند آخر به تو بازگردد این بدنامی
ای روز برآ که ذرهها رقص کنند
ای روز برآ که ذرهها رقص کنند آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند جانها ز خوشی بیسر و پا رقص کنند…
ای دوست به حق آنکه جان را جانی
ای دوست به حق آنکه جان را جانی چون نامهٔ من رسد به تو برخوانی از بوالعجبی نامهٔ من ندرانی چون حال دل خراب من…
ای دل تو بهر خیال مغرور مشو
ای دل تو بهر خیال مغرور مشو پروانه صفت کشتهٔ هر نور مشو تا خود بینی تو از خدا مانی دور نزدیکتر آی و از…
ای دریا دل تو گوهر و مرجان را
ای دریا دل تو گوهر و مرجان را درباز که راه نیست کم خرجان را تن همچو صدف دهان گشاده است که آه من کی…
ای خواجه چرا بیپر و بالم کردی
ای خواجه چرا بیپر و بالم کردی بر بوی ثواب در وبالم کردی از تو برهٔ تو جو ندزدیدم من از بهر چه جرم در…
ای جان ز دل تو بر دل من راهست
ای جان ز دل تو بر دل من راهست وز جستن آن در دل من آگاه است زیرا دل من چو آب صافی خوش است…
ای بیتو حرام زندگانی ای جان
ای بیتو حرام زندگانی ای جان خود بیتو کدام زندگانی ای جان سوگند خورم که زندگانی بیتو مرگست به نام زندگانی ای جان
ای باد سحر به کوی آن سلسله موی
ای باد سحر به کوی آن سلسله موی احوال دلم بگوی اگر یابی روی ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوی زنهار مرا ندیدهای هیچ…
ای آنکه طبیب دردهای مائی
ای آنکه طبیب دردهای مائی این درد ز حد رفت چه میفرمائی والله اگر هزار معجون داری من جانم نبرم تا تو رخی ننمائی
ای آنکه تو از دوش بیادم دادی
ای آنکه تو از دوش بیادم دادی زان حالت پرجوش بیادم دادی آن رحمت را کجا فراموش کنم کز گنج فراموش بیادم دادی
ای آب از این دیدهٔ بیخواب برو
ای آب از این دیدهٔ بیخواب برو وی آتش از این سینهٔ پرتاب برو وی جان چو تنی که مسکنت بود نماند بیآبی خود مجوی…
انوار صلاح دین برانگیخته باد
انوار صلاح دین برانگیخته باد بر دیده و جان عاشقان ریخته باد هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت با خاک صلاح دین…
آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است
آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد آن مسکین را…
اندر سر ما همت کاری دگر است
اندر سر ما همت کاری دگر است معشوقه خوب ما نگاری دگر است والله که بعشق نیز قانع نشویم ما را پس از این خزان…
آن یار که از طبیب دل برباید
آن یار که از طبیب دل برباید او را دارو طبیب چون فرمایند یک ذره ز حسن خویش اگر بنماید والله که طبیب را طبیبی…
آن کس که نساخت با لقای یاران
آن کس که نساخت با لقای یاران افتاد به مکر دزد و تهدید عوان میگفت و همی گریست و انگشت گزان فریاد من از خوی…
آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد
آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد وین نادره آب حیوانشان بکشد گر فاش کنند مردمانشان بکشند ور عشق نهان کنند آنان بکشند
آن روز که روز ابر و باران باشد
آن روز که روز ابر و باران باشد شرط است که جمعیت یاران باشد زانروی که روییار را تازه کند چون مجمع گل که در…
آن را که بود کار نه زین یارانست
آن را که بود کار نه زین یارانست کاین پیشهٔ ما پیشهٔ بیکارانست این راه که راه دزد و عیارانست چه جای توانگران و زردارانست
از بسکه برآورد غمت آه از من
از بسکه برآورد غمت آه از من ترسم که شود به کام بدخواه از من دردا که ز هجران تو ای جان جهان خون شد…
احرام درش گیرد لافرمان کن
احرام درش گیرد لافرمان کن واندر عرفات نیستی جولان کن خواهی که ترا کعبه کند استقبال مائی و منی را به منی قربان کن
امشب که حریف مشتری و ماهم
امشب که حریف مشتری و ماهم با مهرویان چون شکر همراهم سرمست شراب بزم شاهنشاهم امشب همه آنست که من میخواهم
امروز من از تشنه دهانی و خمار
امروز من از تشنه دهانی و خمار نی دل دارم نه عقل و نه صبر و قرار میآیم و میروم چو انگور افشار آخر قدح…
آمد بر من خیال جانان ز پگه
آمد بر من خیال جانان ز پگه در کف قدح باده که بستان ز پگه درکش این جام تا به پایان ز پگه سرمست درآ…
آشفته همی روی بکوئی ای جان
آشفته همی روی بکوئی ای جان میجوئی از آن گمشده خویش نشان من دوش بدیدم کمرت را ز میان هان تا نبری گمان بد بر…
از گنج قدم شدیم ویرانهٔ او
از گنج قدم شدیم ویرانهٔ او ز افسانهٔ او شدیم افسانهٔ او آوخ که ز پیمان و ز پیمانهٔ او کس خانهٔ خود نداند از…
از شور و جنون رشک جنان را بزدم
از شور و جنون رشک جنان را بزدم ز آشفته دلی راحت جان را بزدم جانیکه بدان زندهام و خندانم دیوانه شدم چنانکه آن را…
از درد همیشه من دوا میبینم
از درد همیشه من دوا میبینم در قهر و جفا لطف و وفا میبینم در صحن زمین به زیر نه طاق فلک بر هرچه نظر…
از ثور فلک شیر وفا میدوشم
از ثور فلک شیر وفا میدوشم هرچند که از پنجهٔ او بخروشم هرچند که دوش حلقه بد در گوشم امشب به خدا که بهتر است…
ای نرم دلانیکه وفا میکارید
ای نرم دلانیکه وفا میکارید بر خاک سیه در صفا میبارید در هر جائی خبر ز حالم دارید در دست چنین هجر مرا مگذارید
این بانگ خوش از جانب کیوان منست
این بانگ خوش از جانب کیوان منست این بوی خوش از گلشن و بستان منست آن چیز که او بر دل و بر جان منست…
این عرصه که عرض آن ندارد طولی
این عرصه که عرض آن ندارد طولی بگذار عمارتش بهر مجهولی پولیست جهان که قیمتش نیست جوی یا هست رباطی که نیرزد پولی