یک مشت پوست و گوشتم و یک مشت استخوان

یک مشت پوست و گوشتم و یک مشت استخوان…٭
“آدم” مرا گذاشته، رفته به نا کجا
کِرمِ سکوت در دهنم، می خورد زبان
حتی که گوشِ نعشِ خودم نشنود صدا

این نعشِ بی صدا و نفس، جان سپرده و
کس نیست تا به گور نهد پیکرِ مرا
لیکن دو چشمِ من که هنوزش – “مردم”است
ایستاده تا مگر که ببیند یک آشنا

شاید بگوید او که: “برو شاعرِ غریب –
– این قرن، قرنِ رفتنِ معنایِ آدمیست
در هیچ جا کست چو برادر نمی شود،
گویی که هرکه با غمِ خود، غرقِ بی غمیست”
شاید که او دعا بکند رَو تو شاد باش
شاید در آن سرای شوی از غمت رها!

شادی کنم و چشم ببندم، که آدمی
دیگر چگونه زنده بماند زخود جدا
آن به که درکرانهٔ برزخ نگون شود –
– خود از برایِ خویش بخواند:”… ربنا…”

ای حسرتِ تمامیِ این زنده گییِ من
باری مگر برام تو گویی که :”… آتنا!”

محمد اسحق فایز

۱۹ جدی ۱۴۰۱
کابل

٭- “یک مشت گوشت هستم و یک مشت استخوان….”
این بریده، از کسی هست که یادم نیست.

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *