نه فانوسی کنارِ لحظه های تارمان مانده

نه فانوسی کنارِ لحظه های تارمان مانده
نه دیگر زلف تاکی بر سر دیوارمان مانده 
فقط اندوه می گیرد ،سراغی از غریبی مان
همان که یارمان بوده کماکان یارمان مانده
بپرس از پیشگو های قدیمی این معما را 
چقدر از روزهای مثلِ زهر مارمان مانده
چقدر از دلخوشی های کم و کوتاهمان رفته 
چقدر از داغ های بر جگر بسیارمان مانده 
سزای خواندن ازعشق است ،درگوش کرِ جنگل
اگر که قطره خونی گوشه ی منقارمان مانده
تو تقدیر منی ای عشق، اماعقل می گوید:
بیا بگذر ز تقصیرت همین یک کارمان مانده!
حامد عسکری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *