رباعیات رکنالدین اوحدی مراغهای
امروز که گشت باغ رنگین از گل
امروز که گشت باغ رنگین از گل شد خاک چمن چو نافهٔ چین از گل بشکفت به صحرا گل مشکین، نه شگفت گر ناله کند…
یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست
یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست وین کوتهی مدت مهلی که مراست حسن عمل از من چه توقع داری؟ با عیب قدیم و ظلم…
ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر
ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر بگریست فلک با دل تنگش بر سر مویی که ز دست شانه در هم رفتی گردون به غلط…
گفتا که به شیوه آبرویت ریزم
گفتا که به شیوه آبرویت ریزم وز باد ستیزه رنگ و بویت ریزم اندر تو زنم آتش سودا روزی تا خاک شوی، شبی به کویت…
صافی چو ترا دید روان مینالد
صافی چو ترا دید روان مینالد برسینه ز غم سنگ زنان مینالد گفتی تو که نالیدن صافی از چیست؟ جانش به لب آمدست از آن…
روی من و خاک سر کویت پس ازین
روی من و خاک سر کویت پس ازین حلق من و حلقهای مویت پس ازین در گوش لب تو یک سخن خواهم گفت گر بشنود…
دستارچه حسنی و جمالی دارد
دستارچه حسنی و جمالی دارد وز نقش و نگار خط و خالی دارد با آن همه زر، اگر خیال تو پزد انصاف، که بیهوده خیالی…
خالی که به شیوه پای بست لب تست
خالی که به شیوه پای بست لب تست همچون دلم آشفته و مست لب تست بسیار دلش خون مکن و روزی چند نیکو دارش، که…
ترسم رسد از من به تو آهی روزی
ترسم رسد از من به تو آهی روزی زیرا که نمیکنی نگاهی روزی گر میندهی دو بوسه هر روز، ای ماه آخر کم از آن…
بر برگ گل آن سه خال کانداختهای
بر برگ گل آن سه خال کانداختهای هندو بچگانند و تو نشناختهای دیدی که به بوی مردمی آمدهاند بر گوشهٔ چشم جایشان ساختهای
ای قاعدهٔ تو مشک در مو بستن
ای قاعدهٔ تو مشک در مو بستن پای دل ما به بند گیسو بستن زر خواست و چو زر ندیدن گرهی در هم شدن و…
اقبال تمام پاک دینان دارند
اقبال تمام پاک دینان دارند آنان طلبند، لیک اینان دارند خرسندی و عافیت نهانی گنجیست وین گنج نهان گوشه نشینان دارند
یارب! نه دلم بستهٔ غمهای تو بود؟
یارب! نه دلم بستهٔ غمهای تو بود؟ چشمم شب و روز غرق نمهای توبود؟ بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟ چون جمله به…
ما را به سرای وصل خویش آری تو
ما را به سرای وصل خویش آری تو بر ما ز لب لعل شکر باری تو پس پرده ز روی خویش برداری تو عاشق نشویم،…
گر مرد رهی، تو چند بیراه روی؟
گر مرد رهی، تو چند بیراه روی؟ اندر پی این منصب و این جاه روی؟ تا کی ز برای زر و سیم دنیا بر اسب…
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت من بندهٔ شمعم، که ز بهر دل خلق ببرید ز شیرین…
روی تو ز حسن لافها زد به جهان
روی تو ز حسن لافها زد به جهان لعل تو ز لطف طعنها زد در جان زلف تو چو افتادگیی عادت کرد بنگر که چگونه…
دستارچه را دست تو در میباید
دستارچه را دست تو در میباید از چشم من و لب تو تر میباید نتوان که چو دستارچه دستت بوسم زیراکه به دستارچه زر میباید
خالت که به شیوه کار ده گیسو کرد
خالت که به شیوه کار ده گیسو کرد عیش از دل غمدیده من یکسو کرد در زیر لبت سیاه کارانه نشست تا آن لب ساده…
جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟
جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟ وان حقهٔ لعل خالی از خنده چراست؟ روی تو بکندند، نگوید پدرت در خانه، که روی پسرم کنده چراست؟
بد خلق مباش، کز خوش و امانی
بد خلق مباش، کز خوش و امانی پیکار مکن کار، که بر جا مانی زنهار! مهل، کز تو بماند دل کس دلها چو بماند ز…
ای شیخ، گران جان چو تنندی منشین
ای شیخ، گران جان چو تنندی منشین زین آب روان بگیر پندی، منشین چون مست شدی از می صافی به قرق بر جان حریفان چو…
افسوس! که در عمر درازیم نبود
افسوس! که در عمر درازیم نبود خطی ز زمانهٔ مجازیم نبود بنشاند مرا فلک به بازی در خاک هر چند که وقت خاک بازیم نبود
یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید
یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید آن رسم شناس آب و گل نیست پدید در دایرهٔ عشق برون یک نقطه میبینم و در عالم…
ما را تو چنین ز دل بر آری نیکست
ما را تو چنین ز دل بر آری نیکست وانگه بدو زلف خود سپاری نیکست زلفت که به فتنه سر بر آورد چنان او را…
گفتم که مکش مرا به غم، گفت به چشم
گفتم که مکش مرا به غم، گفت به چشم زین بیش مکن جور و ستم، گفت به چشم گفتم که مگوی راز من با چشمت…
شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد
شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد وین آتش اندرون به در خواهد داد زین سان که زبان دراز کردست امشب میبینم سر به باد…
روزی شکن از زلف چو دالت ببرم
روزی شکن از زلف چو دالت ببرم جانی بکنم، ز دل ملامت ببرم گر بر رخ من نهی به بازی رخ خویش از بوسه به…
دل بندهٔ بند سنبل پست تو باد!
دل بندهٔ بند سنبل پست تو باد! جان شیفتهٔ دو نرگس مست تو باد! زلف طرب و طرهٔ دستار مراد مانندهٔ دستارچه در دست تو…
خورشید که خاک ازو چو زر میگردد
خورشید که خاک ازو چو زر میگردد از شوق رخ تو دربدر میگردد یک جرعه میصاف تو در صافی ریخت شد مست و درین میان…
تا کی ستم سپهر جافی بینم؟
تا کی ستم سپهر جافی بینم؟ وین دور مخالف منافی بینم؟ برخیز و روان در لب صافی بنگر تا سرو روان در لب صافی بینم
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟ در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟ با تیر غمش به هیچ سر سود نداشت ورنه…
ای گشتهٔ تن من چو خیالی بیتو
ای گشتهٔ تن من چو خیالی بیتو هجر تو مرا کرده به حالی بیتو ای ماه دو هفته، رفتی و هست مرا روزی چو شبی،…
ای تن، دل خود به روی چون ماهش ده
ای تن، دل خود به روی چون ماهش ده جانی داری، به لعل دلخواهش ده خون جگرم برون شود، میخواهی ای دیده، تو مردمی کن…
اطراف چمن ز مشک بوییست به برگ
اطراف چمن ز مشک بوییست به برگ گلزار زمانه را نکوییست به برگ گل را ز دو رویه کار با برگ و نواست آری همه…
هستیم به امید تو چون دوش امشب
هستیم به امید تو چون دوش امشب برآمدنت بسته دل و هوش امشب زان گونه که دوش در دلم بودی تو یارب! که ببینمت در…
ما پرتو جوهر روانیم و خرد
ما پرتو جوهر روانیم و خرد نی نی، که به ذات محض جانیم و خرد چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش چون جسم برفت…
گفتم دلت ار با من شیداست بگو
گفتم دلت ار با من شیداست بگو گفت آنچه دلت ز وصل من خواست بگو گفتم که دل اندر کمرت خواهم بست گفتا که چه…
شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد
شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد لجلاج لجاج با تو نتواند برد اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرد از دست تو…
روزی به سرای وصل راهم ندهی
روزی به سرای وصل راهم ندهی یک بوسه از آن روی چو ماهم ندهی گفتی که نخواستی ز من هرگز هیچ گر زانکه منت هیچ…
دل بندهٔ بوی عنبر آمیز گلست
دل بندهٔ بوی عنبر آمیز گلست جان چاکر عارض دلاویز گلست بلبل که هزار خار کن بندهٔ اوست او نیز غلام خار سرتیز گلست
خالی داری بر لب چون قند، از مشک
خالی داری بر لب چون قند، از مشک خطی داری بر رخ دلبند، از مشک بر ساعد خود نگار بستی یا خود بر ماهی سیمین…
تا کی ز میان؟ کناره سویی گیریم
تا کی ز میان؟ کناره سویی گیریم برخیز که راه جست و جویی گیریم در سایهٔ زهد سرد بودن تا چند؟ وقتست که آفتاب رویی…
باد سحری چو غنچه را لب بشکافت
باد سحری چو غنچه را لب بشکافت نور رخ گل روی چو خورشید بتافت از سایهٔ خرپشتهٔ میمون فلک در پشته نگه کن که چه…
ای روی تو انگشت نمایی از حسن
ای روی تو انگشت نمایی از حسن بالای چو سرو تو بلایی از حسن زیبنده تر از قد تو گیتی نبرید بر قد بلند تو…
ای چرخ ز مهر زیر میغت برده
ای چرخ ز مهر زیر میغت برده گیتی به ستم اجل، به تیغت برده پرورده به صد ناز جهانت اول و آخر ز جهان به…
اقبال سعادت به ازینت بودی
اقبال سعادت به ازینت بودی گر لذت علم و درد دینت بودی گردون بستی به گوش داریت کمر گر گوش به هر گوشه نشینت بودی
هر کس که ز کبر و عجب باری دارد
هر کس که ز کبر و عجب باری دارد از عالم معرفت کناری دارد و آن کو به قبول خلق خرسند شود مشنو تو که…
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد چون طاق دو ابروی تو بیجفت آمد من عشق ترا نهفته بودم در دل چون کار به جان…
کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟
کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟ یا فکر به آبی چونی و چندی که تراست؟ خود راز من سبک بهایی چه بود؟ در جنب…