تک بیت ها – صائب تبریزی
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند چون آب اگر چه خون مرا نوش کردهای
شیرازهٔ طرب خط پیمانه بوده است
شیرازهٔ طرب خط پیمانه بوده است سیلاب عقل گریهٔ مستانه بوده است
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار وقت شباب دامن فرصت نگاه دار
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد دیده خون میخورد آنجا که نگهبانی هست
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد نعرهٔ مستانهای در کار گردون کردهایم!
غم مرا دگران بیش میخورند از من
غم مرا دگران بیش میخورند از من همیشه روزی من رزق دیگران باشد
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم ندانستم که اینجامحتسب هشیار میگیرد
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند به من خسته بجز چشم پریدن نرسد
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب که دامن هر که راسوزد، مرا آتش به جان گیرد
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را در آغوش وصال از بیم هجران بیش میلرزم
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟ بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
گریزد لشکر خواب گران از قطرهٔ آبی
گریزد لشکر خواب گران از قطرهٔ آبی به یک پیمانه از سر عقل را وا میتوان کردن
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم کار ما را به امید دگران نگذاری
مجوی در سفر بیخودی مقام از من
مجوی در سفر بیخودی مقام از من که در محیط، کمر باز میکند سیلاب
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است که روی مردم عالم دو بار باید دید!
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد غنچهٔ خاموش، بلبل را به گفتار آورد
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من نمیتوانم ازین لقمه حلال گذشت!
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند ما به جای سفره، خجلت پیش مهمان میکشیم!
میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است
میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است من گل این باغ را در غنچگی بو میکنم
میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست
میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست کج بنا کردند از اول، قبلهٔ این خانه را
نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب
نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب خوشوقت میشوند حریفان ز شیونم
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
نگردید از سفیدیهای مو آیینهام روشن
نگردید از سفیدیهای مو آیینهام روشن زهی غفلت که در صبح قیامت میبرد خوابم
نه ماه فلک سیرم و نه مهر جهانتاب
نه ماه فلک سیرم و نه مهر جهانتاب تا بوسهٔ من بر لب بام تو نویسند
نیست پروای عدم دلزدهٔ هستی را
نیست پروای عدم دلزدهٔ هستی را از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است
نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه
نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید چار تکبیر برین نخل خزان دیده زدیم
هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبهای
هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبهای نیست غیر از زود رفتن، عذر بیجا آمدن
همچو شمع صبح میلرزد به جان خویشتن
همچو شمع صبح میلرزد به جان خویشتن از سفیدیهای موی من چراغ زندگی
هیچ کس عقدهای از کار جهان باز نکرد
هیچ کس عقدهای از کار جهان باز نکرد هر که آمد گرهی چند برین کار افزود
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان پوشیده بود، روی به هر در گذاشتیم
از باده توبه کردن مشکل بود، وگرنه
از باده توبه کردن مشکل بود، وگرنه سهل است دست شستن، از آب زندگانی
از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد
از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو
از خود برون نرفته هوای سفر مکن
از خود برون نرفته هوای سفر مکن این راه را به پای زمین گیر سر مکن
از سنگلاخ دنیا، ای شیشه بار بگذر
از سنگلاخ دنیا، ای شیشه بار بگذر چون سیل نو بهاران، زین کوهسار بگذر
از عمر رفته حاصل من آه حسرت است
از عمر رفته حاصل من آه حسرت است جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست
از هایهای گریهٔ من، چون صدای آب
از هایهای گریهٔ من، چون صدای آب خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد
آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد همواری این راه مرا سر به هوا کرد
امید من به خاموشی، یکی ده گشت تا دیدم
امید من به خاموشی، یکی ده گشت تا دیدم که سامان میدهد دست از اشارت، کار لالان را
اندیشه از شکست ندارم، که همچو موج
اندیشه از شکست ندارم، که همچو موج افزوده میشود ز شکستن سپاه من
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟ عمر جاویدان او، یک آب خوردن بیش نیست !
با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتادهام
با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتادهام سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من