فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن اوحدالدین کرمانی
بامدعیان چو آب و آتش مامیز
بامدعیان چو آب و آتش مامیز چون باد زخاک تا توانی برخیز خواهی که چو خاک آب رویت نبرند چون باد سبک مباش و چون…
گر عاقلی آزاد شو از بند هوس
گر عاقلی آزاد شو از بند هوس در راه خدا خرج کن این یک دو نفس از بهر دو روزه دولت عاریتی عاقل نه برنجد…
هر کاو به جمال سروری مشتاق است
هر کاو به جمال سروری مشتاق است سرمایهٔ او مکارم الاخلاق است استحقاقی است سروری را بر او مردم داری دلیل استحقاق است اوحدالدین کرمانی
آزار طلب مکن که آزار این است
آزار طلب مکن که آزار این است بگذار خرابی که خرابات این است آن نیست کرامات که بار تو کشند بار همه کس کش که…
اینجا اگر اندکند و گر بسیارند
اینجا اگر اندکند و گر بسیارند هم از پی آنند که تخمی کارند درویشی و میری و فقیری تخمی است گر نیک بکارند نکو بردارند…
گر باخبری زدل دل آزار مباش
گر باخبری زدل دل آزار مباش پیوسته به طبع خود گرفتار مباش از آتش مجلس ارنباشی چون گل با یار به دست صحبتش خار مباش…
آخر نه به عالم آدمی زآن آمد
آخر نه به عالم آدمی زآن آمد کاو همچو بهایم خورد و آشامد نه کار تو آنگهی به خیر انجامد کز لطف تو دل شکسته…
تا ظن نبری که شاهدی روی خوش است
تا ظن نبری که شاهدی روی خوش است یا راحت جان عاشقان بوی خوش است گر می خواهی عیش خوش اندر دو جهان خوشخویی کن…
گر بر سر دریا نه سبک تر زخسی
گر بر سر دریا نه سبک تر زخسی دانم زچه در پی هوا و هوسی خود را زهمه بیشترک می بینی هر دم چو رسن…
اندر ره عشق هر که دارد گذری
اندر ره عشق هر که دارد گذری با خود نکند به هیچ وجهی نظری گر هرچه به شهوت است آن عشق بود پس عاشق صادق…
خواهی که تو را هرآنچ نیکوست بود
خواهی که تو را هرآنچ نیکوست بود بدخواه تو جمله بی پی و پوست بود چون بر خلقیت سروری داد خدای آن کن که به…
مردم نشود به گوش و چشم و بینی
مردم نشود به گوش و چشم و بینی مردم آن است کزو نکویی بینی کردار تو آیینهٔ اعمال تو شد تا هرچه بکرده ای درو…
آن به که دلت زهر بدی پرهیزد
آن به که دلت زهر بدی پرهیزد گل کار که ارخار بکاری خیزد تو دوست گزین که با تو مهر انگیزد دشمنت زمانه خود هزار…
تا گرد بهانه خواجه تا کی گردی
تا گرد بهانه خواجه تا کی گردی از گرم رَوان خوب نباشد سردی با نیکان نشسته بد می باشی با بد بنشین و نیک باش…
گفتن دگر است و آزمودن دگر است
گفتن دگر است و آزمودن دگر است وز رشتهٔ خود گره گشودن دگر است گفتی که فلان گفت و فلانی بشنید این جمله حکایت است…
از عالم دل اگر نشانی بدهیم
از عالم دل اگر نشانی بدهیم خود را زهمه غمان امانی بدهیم تو از نظری به غسل محتاج شوی ما در نظری غسل جهانی بدهیم…
در خوی خوش است عیش خوش کز جان است
در خوی خوش است عیش خوش کز جان است ور عیشی هست غیر ازین سرد آن است با بدخویی تو را جهان تنگ آید خو…
نفس تو و خوی بد اگر برگردد
نفس تو و خوی بد اگر برگردد مقصود دو عالمت میسّر گردد هرگه که تو آفتاب گردی به صفت از نور تو سنگ لعل و…
از حاصل کار این جهانی کردن
از حاصل کار این جهانی کردن می کن ز بهی آنچ توانی کردن بودی چو نبودی و نباشی فردا پیداست که امروز چه دانی کردن…
چون گل به میان خار می باید زیست
چون گل به میان خار می باید زیست با دشمن دوست وار می باید زیست خواهی که سخن زپرده بیرون نشود در پردهٔ روزگار می…
گر قرب خدا می طلبی خوش خو باش
گر قرب خدا می طلبی خوش خو باش وندر حق جمله خلق نیکو گو باش خواهی که چو صبح صادق القول شوی خورشید صفت با…
ای دل باید که تو جفاکش باشی
ای دل باید که تو جفاکش باشی خاک پی خلق را تو مفرش باشی در وقت خوشی هم کسی خوش باشد باید که به وقت…
خوی خوش تو بهار و باغ تو بس است
خوی خوش تو بهار و باغ تو بس است علم و عملت چشم و چراغ تو بس است ور زانک نعوذ بالله این وصف تو…
گر معترفی به زشتخویی نیکی
گر معترفی به زشتخویی نیکی گر عیب کسی دگر نجویی نیکی بد گفتن و نیک بودنت کاری نیست گر بد باشی و بد نگویی نیکی…
ای آمده گریان زتو خندان همه کس
ای آمده گریان زتو خندان همه کس از آمدن تو گشته شادان همه کس امروز چنان باش که فردا که روی خندان تو به در…
دل گرچه به بد گرایدت، نیکی کن
دل گرچه به بد گرایدت، نیکی کن از بد چه گره گشایدت، نیکی کن نیکی و بدی مونس گور تو شوند گر مونس گور بایدت،…
می باید ساختن گرت برگ صفاست
می باید ساختن گرت برگ صفاست با نیک و بد و خرد و بزرگ و کژ و راست با آتش و آب و باد باید…
ای دوست اگر بهشت را داری دوست
ای دوست اگر بهشت را داری دوست یک نکته بیاموز که آن سخت نکوست خلق خوش تو تو را رساند به بهشت تنگی و فراخی…
دلداری کن اگر دلی داری تو
دلداری کن اگر دلی داری تو هر دل که به تو رسد نگه داری تو صد سال اگر طواف آن کعبه کنی زان به نبود…
هر چند که از دست تو آید که کنی
هر چند که از دست تو آید که کنی بر هیچ کسی جفا نباید که کنی یکبار تواند پس تو با خود جَور شاید که…
ای رای تو مردمی و احسان کردن
ای رای تو مردمی و احسان کردن خوی تو مراعات غریبان کردن مهمان جمال تست جان و دل من عیبی نبود خدمت مهمان کردن اوحدالدین…
در مهرهٔ عشق باختن با دگران
در مهرهٔ عشق باختن با دگران چون شیر و شکر گداختن با دگران بدخویی چیست؟ جمله خود را بودن خوش خویی چیست؟ ساختن با دگران…
هان تا نکنی هرآنچ بتوانی کرد
هان تا نکنی هرآنچ بتوانی کرد بس کینه کش است روزگار ای سره مرد بر خصم چو یافتی ظفر ای سره مرد چندان زنش آن…
ای دل زنفاق درگذر تا برهی
ای دل زنفاق درگذر تا برهی بر صدق همی دار نظر تا برهی غم می خوری و نان نگه می داری رو غم مخور و…
در راه نفاق اگر بتی بتراشی
در راه نفاق اگر بتی بتراشی در پیش نهی و جان برو می پاشی به زآن باشد که در ره قلّاشی دعوی کنی و دل…
هر تن که سرشت بد بود محضر او
هر تن که سرشت بد بود محضر او ناچار همان بدی بکوبد در او بنمای کسی را که زاندیشهٔ بد سرّ دل او نشد قضای…
او را خواهی دل به غمش یکتو کن
او را خواهی دل به غمش یکتو کن از بد ببُر و هر چه کنی نیکو کن خواهی که طریق نیکخویان ورزی با خوی بد…
در دیدهٔ دیده دیدهٔ دیده بپوش
در دیدهٔ دیده دیدهٔ دیده بپوش تا زهر تو قند گردد و نیش تو نوش یک بودهٔ دیده و بنهاده دو گوش بینایی مکن دیده…
هر چند که هست خار همپایهٔ گل
هر چند که هست خار همپایهٔ گل شاید که بود همیشه همسایهٔ گل یک سال برای آن بود دایهٔ گل کآسوده بود دو روز در…
تا چند بری به بدگمانی گفتن
تا چند بری به بدگمانی گفتن بد باشی اگر نیک ندانی گفتن من گرچه بدم تا نبود در تو بدی نه بد شنوی نه بد…
زان پیش که من شیفته رسوا گردم
زان پیش که من شیفته رسوا گردم وندر مجلس چو نقل رسوا گردم گر بر دل جمع زحمتی هست زمن هرچند که جا خوش است…
هر چند مرا قصد سلامت باشد
هر چند مرا قصد سلامت باشد در من زهمه خلق ملامت باشد هر یک به هزار فعل بد مشغولند گر من نظری کنم قیامت باشد…
بیشی مطلب زهیچ کس بیش مباش
بیشی مطلب زهیچ کس بیش مباش چون مرهم و موم باش و چون ریش مباش خواهی که به تو زهیچ کس بد نرسد بدخواه و…
کاریت که از بهر خدا فرمایند
کاریت که از بهر خدا فرمایند نیکی کن تا جمله تو را فرمایند در خیر مشاورت مکن با دیوان دیوان هرگز خیر کجا فرمایند اوحدالدین…
هر زخم که بر سینهٔ غمناک آید
هر زخم که بر سینهٔ غمناک آید از تیغ زبانِ نفس ناپاک آید آب سخن است آنک بدو دل شویند دل پاک بود اگر سخن…
بس خون جگر که مرد را خورده شود
بس خون جگر که مرد را خورده شود تا بیش بدی با دگران بُرده شود با آنک بدی کرد برو نیکی کن تا فرق میان…
سنّت کردی فریضهٔ حق مگذار
سنّت کردی فریضهٔ حق مگذار وآن لقمه که داری از کسی باز مدار مازار کسی را وتو از کس مازار من ضامن آخرت برو باده…
هرگه که نظر از سر سودات افتد
هرگه که نظر از سر سودات افتد لابد حرکتهات نه برجات افتد چون تو زسر شهوت خود پرهیزی هر جای که شاهدی است درپات افتد…