غزلیات ناتمام – حزین لاهیجی
یکایک از نظرم نور پیکران رفتند
یکایک از نظرم نور پیکران رفتند ستاره های شب افروزم از میان رفتند به زمهریر جهان، هم صفیر زاغانم خزان رسید و گل افسرد و…
نمی کشد، دل ما را به دام و دانهٔ خویش
نمی کشد، دل ما را به دام و دانهٔ خویش رهین منّتم، از زشتی زمانه خویش به دیر و کعبه نیارم سر نیاز فرود مرا…
نتوانست به موی کمر یار آویخت
نتوانست به موی کمر یار آویخت ورنه پرگالهٔ دل، بر مژه بسیار آویخت دل خون گشتهٔ پر داغ مرا چیست گناه؟ لاله، جایی که به…
مستمع گر نکند فهم، غم اینم نیست
مستمع گر نکند فهم، غم اینم نیست سیر چشم سخنم، رغبت تحسینم نیست زاده ی دل، همه حوران بهشتی نسبند ذوق آرایش گفتار، در آیینم…
گره، ز ابروی مسکین نواز وا نکنی
گره، ز ابروی مسکین نواز وا نکنی که چشم آینه را کاسه ی گدا نکنی اگر چه کاسه به دستم، گدای میکده ام مرا غلط…
قناعت چون گهر، با ساغر و مینای خودکردم
قناعت چون گهر، با ساغر و مینای خودکردم چو چشم خوش نگاهان، مستی از صهبای خود کردم نمی آید ز رشک، از سینه تا لب…
عتاب تلخ او شیرین کن جانهاست، مستان را
عتاب تلخ او شیرین کن جانهاست، مستان را نهان در پستهٔ او شکرستانهاست مستان را فزون از شانه، دارد سینه من چاک رسوایی چوگل در…
شکایت نیست، مطلب ناله آهنگ است می نالم
شکایت نیست، مطلب ناله آهنگ است می نالم ز دل تنگی نمی نالم، دلم تنگ است می نالم
سخنم چو هست، در دل نمک سراب باشد
سخنم چو هست، در دل نمک سراب باشد چو رسد به یاد لعلش، به لبم شراب باشد
ز مستی، خون دل را، باده می انگاشتم روزی
ز مستی، خون دل را، باده می انگاشتم روزی خروش سینه را، افسانه می پنداشتم روزی دل ِ شوریده حالی بود، کز من ناگهان گم…
رنگین شد از رخت، چو رگ گل، نظاره ام
رنگین شد از رخت، چو رگ گل، نظاره ام بوی تو می دمد، ز دل پاره پاره ام
دل از یادش، در آغوش من شیدا نمیگنجد
دل از یادش، در آغوش من شیدا نمیگنجد ز بس بالیده است این قطره، در دریا نمیگنجد
داغ است و سینه در عشق، صبح و ستاره ما
داغ است و سینه در عشق، صبح و ستاره ما خورشید سر برآورد، از جیب پارهٔ ما از ناوک نگاهت، خاطر نشد تسلّی بگذشت غافل…
خدا درمانده نگذارد به عالم، بی نصیبان را
خدا درمانده نگذارد به عالم، بی نصیبان را عصای کورفهمان می کند، چوب ادیبان را
چمن، به سایه نشینان خرمی بگذار
چمن، به سایه نشینان خرمی بگذار بیا به تربت ما، خاک بی غمی بگذار به بانگ نالهٔ ما می توان خروشیدن به بلبلان چمن، رسم…
تپش سینهٔ ما، بانگ درایی دارد
تپش سینهٔ ما، بانگ درایی دارد جادهٔ نالهٔ ما راه به جایی دارد فیضی از میکدهٔ چشم تو برده ست مگر جام آیینه، می هوش…
بهار خط، گل و می شد، نگاه فتنه مستش را
بهار خط، گل و می شد، نگاه فتنه مستش را سیه مستی دوبالا گشت، چشم میْپرستش را
به جان بستیم پیمان محبّت، عشوه سازی را
به جان بستیم پیمان محبّت، عشوه سازی را روان عاقبت محمود ما، دارد ایازی را
بال و پر گر به اسیری نبود پروا نیست
بال و پر گر به اسیری نبود پروا نیست گوشهٔ خاطر ما، هیچ کم از صحرا نیست درکار خانهٔ دهر، چیزی به مدعا نیست نعمت…
ایّام غمم، مرا بهار است
ایّام غمم، مرا بهار است مژگان رگ ابر آبدار است طرح عیشی چرا نریزم؟ دامان دلم پر از غبار است
ای امّت نگاه تو، جادو خیالها
ای امّت نگاه تو، جادو خیالها صحرانورد گردش چشمت، غزالها افشاندهاند بال و پر، از بس که میزنند پر در هوای بام تو فرسودهبالها
از عکس رخش باده فروش است دل ما
از عکس رخش باده فروش است دل ما آیینهٔ آن رهزن هوش است دل ما از سطر جبینش، سخنم شد شکرآگین تلخی چش آن چشمهٔ…
همّت آن است که در پیش کرم، دون نشود
همّت آن است که در پیش کرم، دون نشود کف من از گهر آبله ممنون نشود من جگر تشنهٔ آن تیغم و او صرفه شعار…
نمی دانم چه سودا در سر مخمور می گردد
نمی دانم چه سودا در سر مخمور می گردد که داغم از نگاه تنگ چشمان شور می گردد اگر یابد کسی از وسعت آباد دل،…
نبود آرامشی، شیب و شباب زندگانی را
نبود آرامشی، شیب و شباب زندگانی را تپیدنهای دل موجی ست، آب زندگانی را
مستی فزوده است تو را، در بر آینه
مستی فزوده است تو را، در بر آینه عکس لبت شراب بود، ساغر آینه حیرت به جاست، پیش تو گر رفته ام ز خویش مانده…
گرفتار تو را در دور خط، شد کام جان خوشتر
گرفتار تو را در دور خط، شد کام جان خوشتر اسیران را قفس در شب بود از آشیان خوشتر
قامت شدهست خم، من دیرینه سال را
قامت شدهست خم، من دیرینه سال را باید به روی تیغ تو دید، این هلال را چرخی که کاست، وقت تمامی، هلال را کی نقص…
عریان ز صافی طینتی، از پردهٔ نیرنگ شو
عریان ز صافی طینتی، از پردهٔ نیرنگ شو چون آب در باغ جهان، با خار وگل همرنگ شو بشکن به دل تا می توان، نیش…
شراب لعلی آن نوش لب، به ما چه رسد؟
شراب لعلی آن نوش لب، به ما چه رسد؟ ز آب خضر، به ما خون گرفته ها چه رسد؟ چو نی فتاده مرا همدمی، به…
سختی به ضعیفان جهان بی سبب آید
سختی به ضعیفان جهان بی سبب آید من بد کنم و زخم ندامت به لب آید زاهد دمش افسرده چو صبح است، مبادا خورشید تو…
ز غیرت، آب گوهر نخل عزّت را به جو باشد
ز غیرت، آب گوهر نخل عزّت را به جو باشد لب اظهار مطلب، آبشار آبرو باشد
رنگین بود سخن، دل در خون تپیده را
رنگین بود سخن، دل در خون تپیده را کردم روانه نامه رنگ پریده را وقت است اگر نصیب شود خواب راحتی بالین کنیم دستِ ز…
دل از وحشت سرای عالم غدّار می گیرد
دل از وحشت سرای عالم غدّار می گیرد که مست آسوده حال و محسب هشیار می گیرد دماغ افسرد از آن گلشن،که بر روی هوسناکان…
دارم گل زخمی به جگر تازه و تر، های
دارم گل زخمی به جگر تازه و تر، های ای دل، بزن از سینه صفیری به اثر، های بر بوم و برم تاخته سیلاب حوادث…
خجل چون بید مجنون گشتم از نشو و نمای خود
خجل چون بید مجنون گشتم از نشو و نمای خود ز قدّ پرشکن گردیده ام زنجیر پای خود منه تا می توانی در سرای عاریت،…
چراغ کلبهٔ درویش، نور ماه می باشد
چراغ کلبهٔ درویش، نور ماه می باشد به جام باده روشن کن شب آدینهٔ ما را
تاراج صبر، دور نگاهش رواج داشت
تاراج صبر، دور نگاهش رواج داشت وبرانه های دل، چقدرها خراج داشت از نوشخند بوالهوس، امّیدوار شد یاد زمانه ای که، تغافل رواج داشت
بهار آمد که می در جام میخوران شود پیدا
بهار آمد که می در جام میخوران شود پیدا مرا از سینه، داغ لاله رخساران شود پیدا مغنی، مصرع شوخی، ز من باید سراییدن که…
به خاموشی سپندم گفت، در بزم پریزادی
به خاموشی سپندم گفت، در بزم پریزادی نرنجانی اگر در دل، گره داریم فریادی سبکباری نه آزادی ست در کیش جوانمردان توانی بار اگر از…
باغ و بهار سازد، جیب و کنار خود را
باغ و بهار سازد، جیب و کنار خود را هرکس گذاشت چون من، با دیده کار خود را من آن نیم که چون شمع، آسودگی…
ای ناله، چند در غم دل دردسر دهی؟
ای ناله، چند در غم دل دردسر دهی؟ مغز مرا، به بوی کباب جگر دهی؟ از قطره نم گرفته و بخشی به جوی و بحر…
آن کیست تا ز کار کسی عقده واکند؟
آن کیست تا ز کار کسی عقده واکند؟ تقدیر نی به ناخن مشکل گشا کند بر چشم مهر و مه ننهد پای، غیرتم گردون گر…
از سر من چرا کشد، سرو قد تو پای را
از سر من چرا کشد، سرو قد تو پای را خاک ره تو کرده ام، فرق سپهرسای را شعله به خس نمی کند، اینهمه سرگران…
همدم سنجیده گفتاران، لب پیمانه است
همدم سنجیده گفتاران، لب پیمانه است آشنا رویی که دیدم، معنی بیگانه است رَه غلط افتاده مجنون بیابان گرد را منزل آرام، صحرای دل دیوانه…
نمی داند دل آگاه، در دنیا فراغت را
نمی داند دل آگاه، در دنیا فراغت را به خاطر ریشهٔ غفلت، رگ خواب است راحت را
نبخشیدی به مگن یکبار، جام باده خود را
نبخشیدی به مگن یکبار، جام باده خود را نمی گیری سردستی چرا، افتادهٔ خود را
مریض زهد را آن روی آتشناک میسازد
مریض زهد را آن روی آتشناک میسازد که آتش خار را، از هستی خود پاک میسازد به راهش با جفای ناکسان دارم شکیبایی که بلبل…
گرانجان میکند، تعظیم بیجا اهل دنیا را
گرانجان میکند، تعظیم بیجا اهل دنیا را نگین از بهر نام خشک، خالی میکند جا را
قاصد سخنی از لب یارم نرسانید
قاصد سخنی از لب یارم نرسانید ته جرعه شرابی، به خمارم نرسانید دل داشت به حیرانی، ازبن بیشتر امّید آواره ز خود کرد و به…