گلِ من بگو خدا را، چهگناهی دیده از ما
که ز روی لطف باری، به دیار دردمندی
نچکیده قطره آبی، نتکیده گرد راهی
نه طلوع ز آفتابی، نتپیده قلب شاخی
ننشسته گل به باری، نه رسیده کس به یاری
وطن ای وطن وطن جان!
_نه قرین لطفِ یادی، نه سزا به زندهبادی
چه دیار دردمندی، چه غمین و نامرادی_
بِشَوَم الهی خاکت
که نموده غم هلاکت
گل من بگو چه سازم، چه سرایم و چه آرم
که در این دو راهه جانم، سر و جانِ خود ببازم
بروم به سوی میهن، به برش کشم ببوسم
رخ سوگوار او را، تن خاکسار او را
دل داغدار او را
نکن ای جفا خدا را، دیگر آخ امتحانش
که شکسته استخوانش
که “به لب رسیده جانش”
که “به لب رسیده جانش”…
گل من چه گویم ای وای!
غم و غربت و غریبی، کمرم شکسته اینجا
چه شد آفتاب ما را!
که نماید آشکارا، غمِ بیحساب ما را
بزنیم دل به آهی، به هوای روشنایی، به امید آبیاری، برویم سوی خاکی
که سراسرش سیاهی، که تمامتش تباهی
دیگرش بس ای خدا جان!
نکنی به غم سراغش
که تمامِ شیر مادر، بچکیده از دماغش
گل من بیا بفرما!
عقب تمام کوهها، غم و غصه جا گذاریم
برویم سوی میهن
به لبان گریهزارن گلِ خنده بر نشانیم
نکشیم سوی دیگر، به رهِ جز عشق، پا را
که رساند این تمنا، به فراز هرچه خوبی
دل بیریای ما را، دل بیریای ما را
دل بیریای ما را
هلال فرشیدورد