ای که عشق ساده و بی درد سر میخواستی

ای که عشق ساده و بی درد سر میخواستی
در دعایت از خدایت بیشتر میخواستی
آخر این امید ناممکن به مقصد می رسید
از خدا این عشق را با من اگر می خواستی
ای سپهسالار بی سرباز با یک خنده ات
شورشی در مرزهایی هیتلر میخواستی
در هجوم لشکر حسن تو موری بیش نیست
ای سلیمان اندکی از ما خبر می خواستی
از تواضع پایه‌ای ملک تو محکم تر شود
گاهگاهی هدهدی را هم نظر میخواستی
لابلای این چرا های تو چندین ماجراست
از غم و اندوه ما انبوه شر می خواستی
در غروب سرنوشت ماست صبح بخت تو
لا اقل این روشنی را زود تر می خواستی
ای عجوز ! ای بخت خواب آلود من بیدار شو!
رفت از کف آنچه بی ترس خطر می خواستی
با ” خرد” بیگانه میگردد رموز عشق و مهر
مرغ بختم را چنین بی بال و پر می خواستی

محمد خردمند

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *