گفتی که

گفتی که
گفتی که:«- مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست.»
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست.
گرداب شکیباییم آموخت که دیدم
گاه از من سودازده سرگشته تری هست
برگی ست که پیچان به کف باد خزان است
گر در همهٔ شهر چو من در به دری هست
گشتند پی فتنه بر هر گوشهٔ این شهر
در گوشهٔ چشمان تو گویا خبری هست
با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است
خوش آن سفر افتد که در او همسفری هست
گفتم که:«به پای تو گذارم سرِ تسلیم.»
گفتی که :«- نخواهیم کسی را که سری هست…»
چون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟
کز سوز تو سیمین! به غزل ها اثری هست
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *