رباعیات اسیری لاهیجی
یارم ز همه جهان مرا روی نمود
یارم ز همه جهان مرا روی نمود دیدم که جهان جمله نمود او بود عالم همه مرآت جمال رخ اوست حقا که جز او نیست…
ما کاشف رمز علم الاسمائیم
ما کاشف رمز علم الاسمائیم در بحر وجود در بی همتائیم گنجی که همه جهان طلسمات ویند گر راه بدان گنج بیابی مائیم اسیری لاهیجی
رندیم و حریف شاهد و پیمانه
رندیم و حریف شاهد و پیمانه مخمور دو چشم جادوی مستانه از روز ازل نصیب ما عشق تو بود زان روی شدم بعاشقی افسانه اسیری…
تا مستی هستیت نگردد لاشی
تا مستی هستیت نگردد لاشی از جام وصال او کجا نوشی می تا در نظرت نقش توئی می ماند در کوی حقیقت نبری هرگز پی…
ای دل تو اگر باده عشقش نوشی
ای دل تو اگر باده عشقش نوشی باید که غمش بعالمی نفروشی هر لحظه اگر وصال او دست دهد چون اهل فراق در رهش میکوشی…
هر لحظه جمال دوست دیدن چه خوش است
هر لحظه جمال دوست دیدن چه خوش است زان لب سخن بوسه شنیدن چه خوش است بربوی وصال او دل و جان مرا دامن ز…
ما جمله جهان مصحف ذاتت دانیم
ما جمله جهان مصحف ذاتت دانیم از هر ورقی آیت و صفت خوانیم با آنکه مدرسیم در مکتب عشق در معرفت کنه تو ما نادانیم…
دریای دلم نه قعر دارد نه کران
دریای دلم نه قعر دارد نه کران چون ذره به پیش او همه کون و مکان دل مظهر علم حق بود ای نادان پیدا و…
تاجی ز خیال وصل تو در سرماست
تاجی ز خیال وصل تو در سرماست پیراهن درد هجر تو در برماست از لوح رخت حروف عالم خوانم مرآت رخ توزان سبب دفتر ماست…
ای دل به غم فراق دایم خونی
ای دل به غم فراق دایم خونی وی جان بامید وصل جانان چونی شوقت همه روزه بیشتر میگردد زان رو که بعشق هر زمان افزونی…
هر لحظه رخت بحسن دیگر بینم
هر لحظه رخت بحسن دیگر بینم هر دم به لطافتش فزونتر بینم هرجا بصفت بیش و کمش گر بینم نتوان که جمال تو مکرر بینم…
ما بنده عشق و از خرد آزادیم
ما بنده عشق و از خرد آزادیم با درد و غم عشق تو بس دلشادیم چون حاصل عمر ما بجز عشق تو نیست گوئی مگر…
در عشق تو بی مذهبم و بی دینم
در عشق تو بی مذهبم و بی دینم نور رخ تو ز کفر و دین می بینم چون دل بصفای معرفت روشن شد در مرتبه…
جامی که می دو کون را جاست منم
جامی که می دو کون را جاست منم وان قطره که صد هزار دریاست منم حرفی که بکنه سراو گر برسی در وی همه کتاب…
ای در دل هر ذره ز تو سودائی
ای در دل هر ذره ز تو سودائی از مهر جمال تو جهان شیدائی مست از می وصل تو چنانم که دگر از هستی خویش…
واصل بجهان بی مثالی مائیم
واصل بجهان بی مثالی مائیم عارف بصفات لایزالی مائیم در بحر هویتش چو فانی شده ام باقی ببقای بی زوالی مائیم اسیری لاهیجی
لعل لب تو از می ناب اولیتر
لعل لب تو از می ناب اولیتر دندان تو از در خوشاب اولیتر در خورد دلم بجز لب لعل تو نیست زان رو که شراب…
در پرتوحسن دلبری حیرانم
در پرتوحسن دلبری حیرانم کز مهر رخش چو ذره سرگردانم از جور و جفای یار بی مهر و وفا درمانده بدام درد بی درمانم اسیری…
تا سنبل زلف تو برآشفت بروی
تا سنبل زلف تو برآشفت بروی خلق از پی جست وجو شده کوی بکوی خواهی نشود واقف اسرار تو کس عارف که ترا بدید گفتی…
ای دل بغم فراق می باش صبور
ای دل بغم فراق می باش صبور کاندر عقب فراق وصل است و سرور باآن قدو روی چون گل و سروسهی داریم فراغتی ز طوبی…
نور رخت از ظلمت زلفت پیداست
نور رخت از ظلمت زلفت پیداست لیکن نظر چنین نصیب داناست عارف ز جهان بروی تو می نگرد برکوری آنکه دیده اش ناپیداست اسیری لاهیجی
عمری بامید وصل دلبر بودم
عمری بامید وصل دلبر بودم در آتش هجر او چو اخگر بودم تاره بحریم حرمتش یافت دلم دایم ز طلب چو حلقه بردر بودم اسیری…
داری سر جور و بیوفائی با ما
داری سر جور و بیوفائی با ما پیوسته ازآن کنی جدائی باما یارب بود این که از سر مهر و وفا رخسار چو خورشید نمائی…
تا گشت دلم ز عشق پابست غمت
تا گشت دلم ز عشق پابست غمت از پای فتاد جانم از دست غمت از شوق گلستان رخت مرغ دلم چون بلبل بی نوای شد…
ای دیده همیشه طالب دیداری
ای دیده همیشه طالب دیداری دانم همه دم هوای وصلش داری دلبر چو میان جان و دل گشت مقیم او را ز چه رو تو…
ناظر بکتاب روی خوبان زانیم
ناظر بکتاب روی خوبان زانیم کز روی نکو آیت حسنت خوانیم ما را چه خبر ز عالم و زهد وورع ما شیوه شاهدان نکو میدانیم…
گفتی چو غمت رسد ترا غمخوارم
گفتی چو غمت رسد ترا غمخوارم شادت کنم و بغم دگر نگذارم اکنون که ز پا فتادم از درد فراق بردست وصال جان ما بردارم…
دادم دل خود بعشق یاری که مپرس
دادم دل خود بعشق یاری که مپرس کردم هوس وصل نگاری که مپرس تا دل ببلای غم گرفتار آمد دارم ز جفاش روزگاری که مپرس…
تا دل بجفای عشق تو خو کردست
تا دل بجفای عشق تو خو کردست صد کوه بلا به پیش او چون گردست درد تو شفای این دل درویش است هرکس نه چنین…
آنجا که منم نه ذات باشد نه صفات
آنجا که منم نه ذات باشد نه صفات نه انجم و افلاک و عناصر نه جهات نه کشف و تجلی و نه حال و نه…
مائیم منزه از قیود ملکوت
مائیم منزه از قیود ملکوت هستیم مقدس از صفات جبروت پیدا نبود ز ما، نه اسم و نه صفت پنهان بنقاب عزم اندر لاهوت اسیری…
عشق تو مرا ز عالم آزادی داد
عشق تو مرا ز عالم آزادی داد تاباد، غم عشق تو برجانم باد دایم دل و جان بیاد تو مشغولند هرگز بود آیا که کنی…
در بادیه عشق تو سرگردانم
در بادیه عشق تو سرگردانم بی رهبر و زاد و بی سروسامانم از دست غم فراق ما را برهان در بزم وصال خویشتن بنشانم اسیری…
پیوسته مرا از او جگر پرخونست
پیوسته مرا از او جگر پرخونست یک لحظه نپرسید که حالت چونست از جور و جفای او ننالم که مرا اینها همگی ز طالع وارونست…
ای حسن تو از روی بتان کرده ظهور
ای حسن تو از روی بتان کرده ظهور روی تو بپرده جهان شد مستور زهاد ز درد هجر تو رنجورند عشاق ز باده وصالت مخمور…
معشوقه پرست لاابالی مائیم
معشوقه پرست لاابالی مائیم مست از می وصل ذوالجلالی مائیم فارغ ز خمار هجر در عین وصال در بزم شهود لایزالی مائیم اسیری لاهیجی
عالم ز جمال تو منور بینم
عالم ز جمال تو منور بینم برصورت آدمت مصور بینم هرکس که بدولت لقای تو رسید شادی جهان ورا میسر بینم اسیری لاهیجی
درد تو دوای این دل رنجورست
درد تو دوای این دل رنجورست وصل تو شفای جان هر مهجورست هر کو ز جهان جمال روی توندید نزدیک محققان ز عرفان دورست اسیری…
تا در رخ خوب تو نگاهی کردم
تا در رخ خوب تو نگاهی کردم هر روز ز اشتیاقش آهی کردم تا گشت دلم به بند عشقت پابند از دست غم تو روبراهی…
آن نقد نبی که در ولایت شاهست
آن نقد نبی که در ولایت شاهست برچرخ هدایت آفتاب و ماه است در خلق حسن حسین ثانی بجهان میدان بیقین کامیر روح الله است…
مائیم مجرد از اضافات و نسب
مائیم مجرد از اضافات و نسب آزاده ز قید وصف مربوب وز رب در مرتبه ذات معرا ز صفات هرگز نبود نام ز مطلوب و…
سرمایه عمر من بسودای تو رفت
سرمایه عمر من بسودای تو رفت نقد دو جهان مرا بیغمای تو رفت جان و دلم از جهان بصد حسرت و آه با درد فراق…
خورشید رخ تو ماه تابان من است
خورشید رخ تو ماه تابان من است لعل لب تو چشمه حیوان من است چون ظلمت و نور عکس زلف و رخ تست کفر دو…
بینا بحقایق معانی مائیم
بینا بحقایق معانی مائیم دانا بمعارف بیانی مائیم آنکو بیقین بعلم و عین است بحق از جمله جهان اگر بدانی مائیم اسیری لاهیجی
آن دم که ظهور یار و اغیار نبود
آن دم که ظهور یار و اغیار نبود ز اسما و صفات و فعل آثار نبود در خلوت غیب خو بخود داشت حضور در دار…
مشتاق جمال روی جان افروزم
مشتاق جمال روی جان افروزم از آتش شوق دایما می سوزم معشوق چو شد معلم اسرارم در مکتب عشق عاشقی آموزم اسیری لاهیجی
ظاهر ز مظاهر جهات ذات منست
ظاهر ز مظاهر جهات ذات منست گر علوی و سفلی است و گر جان و تنست گر عالم و آدم است و گر ملک و…
جانی که همای عالم قدس بدست
جانی که همای عالم قدس بدست درمانده بدام شهوت و حرص شدست از قید صفات بد اگر گشت جدا بالذات ورا میل بمأوای خودست اسیری…
بحرست مرا جام می و حق ساقی
بحرست مرا جام می و حق ساقی مستی ز شراب نور وجه باقی هر لحظه هزار بحر می نوشیدم سیراب نشد جان من از مشتاقی…
از نور تجلی تو عالم پیداست
از نور تجلی تو عالم پیداست ذرات جهان ز مهر رویت شیداست چشمی که بنور معرفت روشن شد بیند که جمال تو بعالم پیداست اسیری…