چو نامه روی سفید و درون سیه تاچند؟
چو شمع چند بسوزم بکنج غم بی تو
کسی بهر زه کند عمر خود تبه تا چند؟
جهان بدیدن دیدار دوست خوش باشد
وگرنه دیدن رخسار مهر و مه تا چند؟
تو ساقی دگران ما بدیده حسرت
هلاک یک نظر و مست یک نگه تا چند؟
برادران طریقت چرا نمی پرسند
که یوسف دل مسکین اسیر چه تا چند؟
دلا چو نشود آن بت فغان و زاری تو
ز شوق اینهمه فریاد و آه و وه تاچند؟
بگرد یار صبا هم نمی رسد اهلی
ترا دو دیده ز امید او بره تا چند؟
شادم که وجودم همه سیلاب عدم برد
کز کوی تو بنیاد بلا خانه غم برد
هرکو ستمی برد هم اندک فرجی یافت
مسکین دل من بود که تا بود ستم برد
تا چند جفا کز ستمت مرغ حرم هم
فریاد ز بیداد تو بر مرغ حرم برد
پنهان ز حسودان قدحی گرم کن ایشیخ
کز دست لییمان نتوان نام کرم برد
اهلی ز خیال دهنت هیچ عجب نیست
گر غنچه صفت سر بگریبان عدم برد
اهلی شیرازی