با غروب این دل گرفته مرا
میرساند به دامن دریا
میروم گوش میدهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
لحظههایی که در فلق گم شد
با شفق باز میشود پیدا
چه غروری چه سرشکن سنگی
موج کوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرختر از همیشه گفت: بیا
میشد اینجا نباشم اینک، آه
بی تو موجم نمیبرد زینجا
راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغهای سرگردان
پرسهها میزنیم تا فردا
تازه شعری سرودهام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوشت بر این دقایق نیست
باز هم ذوق گوش ماهیها
محمد علی بهمنی