به هرجا رفت چون مجنون نمون شهر و کو آمد
به باغ از نکهت زلفت شبی سنبل صلا درداد
صبا عمری در این سودا برفت و مشکبو آمد
به اشک این بود دی عهدم که ننهد پا به روی من
ز عین بیرهی عهدم دگر کرد و به رو آمد
مرا حاصل همین بس از سرشک خویش ای مردم
که بار دیگر آب رفتهٔ بختم به جو آمد
پس از چندین سخن رمزی ز می گفتم به مخموران
صراحی را ز گفتارم همی در دل فرو آمد
اگرچه رفت بر باطل خیالی حاصل عمرت
چه غم چون در دل شیدا خیال روی او آمد
خیالی بخارایی