لبریز شد از خسته گی گیلاس چای من
در جیب هایم سنگ باریده به جای سیب
بن بست روییده به هرجا پیش پای من
حتی میان شهر ها و قریه می آید
غربت شبیه برف کوچی از قفای من
شب را میان کوچه ها با باد می رقصم
دستی مرا آتش زده تا انتهای من
در روی چشمانم قدم مانده قطار درد
در زیر پاشد عینکم گم شد عصای من
من کوتلم سالنگ خاموشم که شب تا صبح
پر گشته گوش دره ها از های های من
این شانه ها مثل کلینر* خاک شد هرچند
در سنگ ها جامانده نقش دست و پای من
* قبر کلینر