فرا گرفته هوای تو آسمانش را
چه داشتی که رها کرده دون ژوانِ «مزار»
به خاطر تو همه دوستدخترانش را
به خواب دیده که جان میکَند در آغوشت
پر از شراب و عسل میکنی دهانش را
به خواب دیده که می بوسیاش، به خون غرق است
بریده تیغ لبت گردن و زبانش را
چه خوابهای عجیبی! ولی به بیداری
جدایی تو چنان سوخت استخوانش را ـ
که تکهتکه تنش دود گشت و ابر سیاه
که پارهپاره پراکنده کرد جانش را
نفسنفس به تو وابسته است بعد از این
بیا و پیر کن این درد نوجوانش را
*مزار: مزارشریف، مرکز بلخ، شهری که در آن زاده و بزرگ شدهام.
سهراب سیرت