داستان دگر از فصل جنون آوردم
تا جوان شد هوس عشق جوانتر می شد
دیده ام از غم ناچیز دلش تر می شد
بچگی فصل خوشی بود که با هم بودیم
بیشتر خنده و با غصه و غم کم بودیم
نگهی قبل ملاقات، معمایی بود
ترس از دید کس وطعنهی رسوایی بود
به کلاس آمد و رازی به لبش داشت گلم
سخنی در لب پرتاب و تبش داشت گلم
آمد و دست به خط برد که گویم سبقش
دست دیگر به من آورد که گیرم ورقش
نامه نیم از عرق و شرم نگاهش تر بود
حرف های دل من به نیمهی آخر بود
گفت استاد چه داری که نخوانی سبقت ؟!
هی بیاور تکه و پاره بسازم ورقت
گفتم: این لیست موادیست که مادر داده
خبری نیست فقط یک نظرم افتاده
عشق با چال قشنگ، البته نی با یارت
خیر اگر یار کند قصهی هر بازارت
محمد خردمند