از آفتاب و مهر مثالی نمانده است
بر فرق عاشقان همه با سنگ می زنند
عشقی نمانده هست وصالی نمانده است
با آینه و شانه ندارم تمایلی
در چشم سرمه سا خط و خالی نمانده است
قفل عجیب بسته به لبهای شعر من
زیرا درین محله خیالی نمانده است
در تو وفا نمانده و درمن حسادتی
در رابطهی ما دو، مجالی نمانده است
در مرغک حکایت شهزاد قصه هام
نطق و سرود و پر پر وبالی نمانده است
حافظ قبول کن که به شاخ نبات تو
سوگند بی ثمر شده فالی نمانده است
شهلا دانشور