و یا به قطرهٔ شبنم بهار میشویند
بکوی مغبچگان جامههای صوفی را
بجامهای می خوشگوار میشویند
هنوز نازده منصور تخت بر سر دار
بخون دیدهٔ او پای دار میشویند
خوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر
بباده لعل لب آبدار میشویند
بحلقهئی که ز زلفت حدیث میرانند
دهان نخست به مشک تتار میشویند
بپوش چهره که مشاطگان نقش نگار
ز شرم روی تو دست از نگار میشویند
بسا که شرح نویسان روزنامهٔ گل
ورق ز شرم تو در جویبار میشویند
قتیل تیغ ترا خستگان ضربت شوق
بب دیده گوهر نثار میشویند
بشوی گرد ز خاطر که دیدگان هر دم
ز لوح چهرهٔ خواجو غبار میشویند