مقبل و بختیار میافتد
ای بسا در که از محیط سرشک
هر دمم در کنار میافتد
عقرب او چو حلقه میگردد
تاب در جان مار میافتد
شام زلفش چو میرود در چین
شور در زنگبار میافتد
گر نه مستست جادوش ز چه روی
بریمین و یسار میافتد
گل صد برگ را دگر در دام
همچو بلبل هزار میافتد
در چمن ز آب چشمهٔ چشمم
سیل در جویبار میافتد
چون خیال تو میکنم تحریر
بخیه بر روی کار میافتد
دلم از شوق چشم سرمستت
دم بدم در خمار میافتد
رحم بر آن پیاده کو هر دم
در کمند سوار میافتد
هر که او خوار میفتد خواجو
همچو ما باده خوار میافتد