بادام چشم، نقل شراب نگاه بود
مأوای حادثات، شبستان زندگی ست
فانوس شمع ما نفس صبحگاه بود
مفتی ناز، کرد جفا را چرا حلال؟
در ملّتی که شکوهٔ عاشق گناه بود
صحبت میان حسن و محبّت چنین خوش است
با ما نگاه گرم تو برق و گیاه بود
روشن نگشت چشم حزین از جمال تو
روزش تمام چون شب زلفت سیاه بود