دهرم نمی خرد که ندارد بهای من
گوی نه آسمان سرپا خوردهٔ من است
روی فلک کبود شد از پشت پای من
آوازهٔ مرا نکند بخت تیره پست
در سرمه چون نگاه نخوابد صدای من
سیّارگان پی سپر کاروان شوق
ره گم کنند اگر نخروشد درای من
خورشید عالمم ز دل گرم جوش خویش
از سردی زمانه نگردد هوای من
رفتم ز خود چو در دلم آمد خیال تو
تنها نشسته ای تو و خالی ست جای من
از چاره سازی دل خود عاجزم حزین
کار مرا به خود نگذارد خدای من