از ره نروی گوش به مردم نکنی باز
سوزد جگر مدعی از تندی خویت
در روی وی از شمع تبسم نکنی باز
صد بار دلم را به سخن ساخته یی شاد
آخر چه شنیدی که تکلم نکنی باز
از خشم تو و طعنه ی دشمن نبرم جان
سوی من اگر چشم ترحم نکنی باز
دیدی که چه خون خوردی از آوارگی ایدل
جایی که رسی خو بتنعم نکنی باز
مدهوش شد از خون دل خویش فغانی
از بهر چنین مست سر خم نکنی باز