که در پرواز میآید دل از شوق پر تیرش؟!
خیال ابرویش کن قطعه رنگین هوس داری
که سرمشق شهادت نیست غیر از مد شمشیرش
به سودای سر بازار غم دیوانه میگردد
اگر افتد به پای عقل زلف همچو زنجیرش
ز مضمون بلندیهای قدش یک قلم گویم
قلم از شاخ طوبا کن اگر خواهی تو تحریرش
چو من هر کس حدیث لعل شیرینش بیان سازد
شکر ریزد به هنگام سخن از شهد تقریرش
کمند جذبه شوقش عجب خاصیتی دارد
که باشد دانههای دام مطلب خون نخچیرش
شکست رنگ جرعت شد نصیب خامه مانی
که امکان درستی نیست اندر نقش تصویرش
چه افسون است یارب همچو مخمل نرگس او را
که میباشد به خواب ناز و بیدار است تأثیرش؟!
به شام هجر از صبح وصال او مشو غافل
که میجوشد ز پستان عمل شیر از تباشیرش
چه درد سر مرا از اعتبارات محک اکنون
عیار صافیای دارم که حاجت نیست اکسیرش!
ز معمار قضا هرگز نبیند روی آبادی
بنای خانه هستی که ویرانست تعمیرش!
خوشا از مصرع موزون دریای سخن طغرل
عرق کرد آه من آخر ز خجلتهای تأثیرش!