آمد بهار جانفزا با بوی ها با رنگ ها
با گریه ها با خنده ها با صلح ها با جنگ ها
آیینه می بارد سحاب خورشید می رقصد در آب
خواند فروغ ماهتاب در گوش گل آهنگ ها
گویی خمستان است خاک کز وی برآید سینه چاک
این لاله های تابناک هر یک قدح در چنگ ها
هر قطره لرزد بر سمن چون دانه های اشک من
هر گل فروزد در چمن همچون شرار از سنگ ها
زین پس من و ساز سخن در خلوت سرو و سمن
وان دیگران در انجمن سرگرم در نیرنگ ها
ای کاروان روز و شب اندک بران سوی عقب
تا من سرایم از طرب بس دلنشین آهنگ ها
بر فرق پیری پا زنم صد طعنه بر دنیا زنم
جای قدح دریا زنم از بادۀ گلرنگ ها
کودک شوم بازی کنم مستی و طنّازی کنم
از نو غزل سازی کنم با بانگ رود و چنگ ها
در پای کوهسار و طن در ارغوان زار وطن
بوسم گل و خار وطن در ریگ ها در سنگ ها
بر هم زنم چون کودکان این گوی های اختران
تا از شکستن های شان آید صدا فرسنگ ها
نی شام ماند نی سحر نی دود ماند نی شرر
نی این بشر نی خیر و شر نی از خطر ها زنگ ها
قندیل در محراب مرد ناقوس را سیلاب برد
شیخ کهن را خواب برد در باده ها و بنگ ها
نی خلوت شبهای وی نی سوز یارب های وی
یک باره شد دنیای وی بازیچۀ الدنگ ها
بارید سنگ از آسمان نور حقیقت شد نهان
تا رخت بستند از جهان شاهان بی اورنگ ها