دلم از سينه، جان از پيکرم رفت
حد و اندازه اش را من ندانم
چه مقدار اشک از چشم ترم رفت
چو آمد غم سر غم از فراقت
می عيش و طرب از ساغرم رفت
زمين در چشم من شد تيره و تار
تو پنداری به گردون اخترم رفت
چو ديدم منزلت را بی تو گفتم
صدف خالی بماند و گوهرم رفت
ز بس بودم به ياد تو شب و روز
ز دل اوراد و ورد ديگرم رفت
ز پرواز عشقری افتادم آخر
چو تاب و طاقت بال و پرم رفت