نور از و یقین که هویدا نمی شود
یک برگ اگر چه سبز ترین است رنگ او
اندر بساط باغ تسلا نمی شود
باشد اگر هدف صدف عقل را به کار
صد گونه “باید”، اش سر “اما” نمیشود
تصمیم اگر که قدر کند ساعت نفس
زنهار از این دقیقه به فردا نمیشود
در آب چون چراغ مصفا به کف عیان
گوهر برای چشم معما نمی شود
پوسیده سیب و عندله ای کرم خورده ای
از بهر مشتری سر و سودا نمیشود
شاعره از فروتنی افتاد ای به راه
دیگر سر غریب تو بالا نمی شود
شاعره رحیم جان