خيال وصال

خيال وصال
‎دوشينه شبى به ياد دلدار
‎بس داشتم آه و ناله ي زار
‎گه شكوه همى نمودم از يار
‎ گاهى به سپهر گرم پيكار
‎گه جنگ به دل، گهى به ديده
‎ گه گله ز بخت ناگزيده
در آتش هجر مى تپيدم
مانند سپند مى جهيدم
دامان شكيب مى دريدم
يعنى همه درد مى كشيدم
گاهى به فلك ستيزه و جنگ
گه بر دل صبر ميزدم سنگ
در بستر غم نشسته بودم
از قيد سرور رسته بودم
در بر رخ خويش بسته بودم
ميناى طرب شكسته بودم
اين بود فغان و زارى من
بى صبرى و بى قرارى من
ناگه به خيال شبح دلبر
ديدم كه ستاده بر لب در
رختى ز حرير كرده در بر
اكليل گلى نهاده بر سر
خنديده به من نظاره ميكرد
چشم از رخ من جدا نميكرد
در پرتو آفتاب رويش
انداختمى نظر به سويش
ديدم كه دو زلف مشك بويش
مرغوله زده به دور رويش
از برق تبسم لب يار
افتاد به تاب و تب دل زار
با عجز و نياز و غمگُسارى
با شور و نوا و بيقرارى
در پاش نمودم اشكبارى
گفتم به فغان و آه و زارى
كاى دلبر ماه پاره ى من!
واى بخت من و ستاره ى من!
عمريست ز دوري ات عذابم
وز ياد رخت چشم پرآبم
در آتش فرقتت كبابم
نى شب بود و نه روز خوابم
در بند محبتت اسيرم
بگذار كه از غمت بميرم
من جز تو كسى دگر ندارم
هم جز تو به كس نظر ندارم
جزفكرتورابه سر ندارم
جز بهر تو چشم تر ندام
بر بنده چه ميشود كه گاهى
از راه وفا كنى نگاهى
صد گونه جفا كشيدم از تو
يك ذره وفا نديدم از تو
تا آب ستم چشيدم از تو
چون نخل ز غم خميدم از تو
اكنون ز حيات خود به تنگم
در شيشه مزن دگر تو سنگم
جز نيم نفس نمانده بيشم
حيران علاج رنج خويشم
بنما نظرى به قلب ريشم
نوميد مكن دگر ز خويشم
اى مايه ى زندگانى من
رحمى به من و جوانى من
بر بى كسى ام دمى نظر كن
سويم ز كرم گهى گذر كن
از الفت خار و خس حذر كن
بر نام و نشان خود نظركن
با هر كه مكن نشست و برخاست
از تو يك همين مرا تمناست
بشنيد چو از من اين سخن را
گشتاند دو چشم غمزه زن را
بگشود شگوفه سا دهن را
آهسته به خنده گفت من را
كاى عاشقك ستم كشيده
و اى بيكس درد و غم رسيده
تو مشت خسى و من شرارم
جز ذره نه اى به ره گذارم
من با تو كه نسبتى ندارم
كام دلت از كجا برآرم
زنهار ز من قطع نظر كن
سوداى مرا ز سر به در كن
آتش زده غم به است و بودت
پوسيده شده ست تار و پودت
بيتاب و توان شده وجودت
در عشق دگر نيست سودت
برگير ز من كناره ديگر
پاى از گلمت مكن فراتر
من بال هما تو مايه ي پست
بر شاخ بلند كى رسد دست
گفت اين سخن و دهن فرو بست
از پيش نظر چو برق برجست
غفلت چو مرا نمود بيدار
زان خواب و خيال گشتم هشيار
حيرت زده چشم خود گشودم
برجستم و ديدم آنچه بودم
زين وصل خيالى محو بودم
ناگه ز دل اين سخن شنيدم:
كاين بود ضيا خيال موهوم
واين است شب وصال موهوم
ضيا قاريزاده
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *