ملِون است هوا هیچ اعتدال ندارد
به پشت پنجره شهزاده خانم خورشید
نگاه میکند؛ اما چنان که حال ندارد
به صنف گفت معلم که درس «آدم خوشبخت»
تمام میشود؛ آیا کسی سوال ندارد؟
حمید گفت: خوشی در کجاست؟ بخت یعنیچه؟
غمی که در وطن ماست ماه و سال ندارد
در این هوای زمستانی و هیاهوی کولاک
یکی لحاف ندارد؛ یکی ذغال ندارد
یکی به جبههی جنگ است در تقاطع آتش
یکی به قعر زمستان کلاه و شال ندارد
زبان حال درخت است این که در شب چله
برای ماهتاب شدن هیچ جوجه بال ندارد
دماغ یخزده دارد جوانکی به خیابان
اگرچه دستفروش است دستمال ندارد
بدون یار، بدون بهار، لیلییی پاییز
جمال و جاذبه دارد؛ ولی کمال ندارد
یحیا جواهری