نه به خنده میل داری؛ نه به گریه می‌گذاری

نه به خنده میل داری؛ نه به گریه می‌گذاری
تو کی‌ای؟ چی‌ای؟ ندانم ز چی ایلی و تباری
به هوات کُشته‌ام من همه‌ی چراغ‌ها را
که کشان‌کشان به دستت خودِ ماه را بیاری
نه زبان سگ، دل است این، مشکن! برو رها کن!
تو به چشم من نشستی؛ به دلم چه کار داری؟
تو شبیه شاپرک‌ها که به برگ گل نشینند
چه شنیده‌ای که چون من همه عمر بی‌قراری
نتوان رها شد از تو، نتوان جدا شد از تو
که میان آب و آتش تو به گُرده‌ام سواری
نوسان عینک است این؟ نه، هزار بار دیدم
که چو ماه پاره پاره تو یکی نه‌ای هزاری
دل و دین و عاشقی را به قمارخانه بردند
چه عجیب سرنوشتی؛ چه سیاه روزگاری؟!
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *