میدود مرکز همان سر بر خط پرگار ما
از ادبپروردگان یاد تمکین توایم
موی چینی میفروشد ناله درکهسار ما
سعی ماچون شمعبیتاب هوای نیستیست
تا پر رنگیست ز خود میکند منقار ما
گرهمهمخمل شودخواببهار اینجاتراست
سایهٔ گل پر عرقریزست درگلزار ما
تا نگه رنگ تأمل باخت پروازیم و بس
چون سحر تاکی شودشبنم قفس بردارما
بویگل مفت تأملهاستگر وامیرسی
نبضواری در نفس پر میزند بیمار ما
ذرهایم از خجلت سامان موهومی مپرس
اندک هرچیز دارد خنده بر بسیار ما
شهرترسواییماچون سحرپوشیدهنیست
گل ز جیب چاک میبندند بر دستار ما
از ازل آشفتگی بنیاد تعمیر دلیم
مویمجنون چیدن است ز سایهٔ دیوارما
یأس پیری قطعکرد از ما امید زندگی
بسکه خمگشتیم افتاد از سر ما بار ما
همچوعکس آب تشویش ازبنای ما نرفت
مرتعش بودهستگویی پنجهٔ معمار ما
در خور هرسطر بیدل باید ازخود رفتنی
جادهها بستهست بر سر قاصد از طومار ما
حضرت ابوالمعانی بیدل رح