جان عجبی در تن ارباب طرب کرد
دریا نه کریمی است که بی خواست نبخشد
بیهوده صدف باز دهن را به طلب کرد
خامش منشینید که از خامشی شمع
پروانه بی غیرت ما روز به شب کرد
با کوزه سربسته ز دریا چه توان برد
محروم ز وصل تو مرا شرم وادب کرد
برگی است خزان دیده که از ثمرش نیست
دستی که طمعکار بدآموز طلب کرد
بی ابر صدف قطره ای از بحر نیابد
درعالم امکان نتوان ترک سبب کرد
پیوست به گل خورشید جهان روشنی شمع
زان گریه جانسوز که در دامن شب کرد
از چوب گل آتش ننهد سرکشی از سر
عاقل نتوان اهل جنون رابه ادب کرد
در خواب زد از دولت بیدار جهان دست
از ساده دلی هر که تفاخر به نسب کرد
آراست نسب نامه خود را به دو مطلع
هر کس نسب خویش مزین به حسب کرد
در خلوت خورشید ز خمیازه آغوش
بیطاقتی صبح مرا مست طلب کرد
صائب چه کند باده ننوشد که درین بزم
هشیار ز جانان نتوان بوسه طلب کرد