به یک شبنم کند محتاج، رخسار تو گلشن را
ضعیفان را به چشم کم مبین در سرفرازی ها
که تیغ تیز بر دارد ز خاک راه سوزن را
ز گردیدن سپهر سنگدل را نیست دلگیری
که در سرگشتگی باشد گشاد دل فلاخن را
نظر را برگ کاهی از پریدن می شود مانع
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای روشن را
ندارد صبح با رخسار آتشناک او نوری
ید بیضا چراغ روز باشد نخل ایمن را
عیار همت ما پست ماند از پستی گردون
نفس در سینه می سوزد چراغ زیر دامن را
سخاوت مال را از دیده بدبین نگه دارد
به از دلجویی موران سپندی نیست خرمن را
گرانجانی ندارد حاصلی در پله گردون
به لنگر، سنگ از گردش نیندازد فلاخن را
چو قمری، سرو با آن سرکشی گیرد در آغوشش
نپیچد هر که صائب از خط تسلیم، گردن را