عشق کو تا از غم عالم سبکبارم کند
با خیال یار در یک پیرهن خوابیده ام
بر ندارد سر زبالین هر که بیدارم کند!
شد ز زنگ سینه من ناخن صیقل کبود
سعی خاکستر چه با آیینه تارم کند؟
چون رگ سنگ است از خواب گران مژگان من
سیلی دوران عجب دارم که بیدارم کند
عاشقان با درد از روز ازل خو کرده اند
درد بیدردی مگر صائب خبردارم کند